یک هفته از تماس پدرم میگذرد. تماسی که خبر فوت بابایی در آن بود. یک هفته گذشته است و هرچه هیاهوها خوابیده، بیشتر در غم فرو رفته ام. غم عین باتلاقی که آدم را به درون میکشد، همه چیزم را بلعیده است. به مرور. هیچوقت نوشتن برایم انقدر سخت نشده بود. هر کلمه مانند تکه آسفالتیست که صورت من روی آن کشیده میشود. همیشه در هنگام ناراحتی نوشتهام اما اینبار همین کار را هم به سختی انجام میدهم.
من کودکی خیلی خوشحالی نداشتم. یعنی شرایط طوری نبود که باشد، مهم هم نیست. اما در همه آن روزهای خاکستری آمدن بابایی از شهرستان مساوی روشنایی بود. بابایی یعنی پیتزا، اسباب بازی، دور دور. نوهی اولش بودم. سوگلی. هر دفعه میآمد میبردم یک پیتزا فروشی در احمدآباداحتمالا، که در انتهای غذا یک شکلات با طعمی عجیب داشت. داستان مال طرفهای هشتاد است. لاکچری لاکچریها.
یا مثلا یکبار در همین چهار پنج سالگی تصادف کرده بودم، خیلی خفیف. انقدر اسباب بازی خرید برایم تا تمام آن را یادم بروم. بابایی تنها کسی بود که میشد خودم را برایش لوس کنم. یکبار یادم است در حالی که از اتاق میرفت بیرون، گفتم بابایی آب میاری؟ و خالههایم همه زدند زیر خنده. چرا که بابایی اباهتی داشت و که برای من دیده نمیشد. هیچوقت، بابایی برای من مصداق بابا لنگ درازی بود، که همیشه مواظب جودی ابوت بود. از دور حداقل.
یکبار یادم است دعوایم کرد، برف آمده بود. در شهرستان. توی حیاط بدون لباس گرم، رفته بودم برف بازی. سرما خط قرمزش بود. برافروخته آمد گفت با یک سویی شرت آنجا چه میکنی؟سویی شرت را یادم است، چرا که به نظر من هم آوانگارد بود شنیدن آن از زبان بابایی. تا رفتم تو همه چیز تمام شد.
یکبار دیگر هم ظاهرا برف آمده بوده. من دو سه ساله بودهام. میرود یک سینی را پر از برف میکند میآورد در سالن. از چشم غرهی مادربزرگم فرار میکند. چرا؟ نوهها بازی کنند. آن موقع سیزده تا نبودیم البته، دوتابودیم.
یکبار از مهدکودک که آمدم و کتش را روی میز آشپزخانه دیدم. پر درآوردم. مسئول خوشحال سازی دیگران بود. در واقع سرزنده بود. احتمالا سرزنده ترین ادم آن شهرستان لعنتی.
طرفهای سال هشتاد من و پسرخالهی شش سالهام را با خودش میبرد باشگاه. البته نمیدانم اسمش باشگاه بود آن زمان یا که نه. ولی به شوخی به پسرخالهام میگویم همین باعث شد هیچ وقت ورزشکار نشویم:). میگفت گرم کنید، بعد هرکاری میخواهید بکنید. ما هم مثلا گرم میکردیم و بعد واقعا هرکاری میخواستیم میکردیم :). سال هشتاد باشگاه در سبزوار؟ چرا سرجایت نمیشینی پیرمرد؟
یک یخچال سبز گرفته بود و شروع کرده به گیاه خواری.همان یخچالی که بعداها هم وعدههای غذایی مربوط به اورا در آن نگه میداشتیم. کلی مغزیجات و سبزیجات را میخورد. بعد در نهایت به این نتیجه میرسید که سیر نشده است و یک ناخنکی به غذای بقیه میزد:)
یا مثلا رفته بود دنبال خطاطی با قلم. کلاس میرفت. بعد شب ها میرفتیم با هم کاغذ روغنی ها را کناره هایش را روی گاز میسوزاندیم که با خفن به نظر برسد. خطش هم بد بود. یعنی من که نمیفهمیدم ولی از توجیهاتی که هر دفعه میآورد میشد فهمید کارش خوب نشده:) ولی رها نمیکرد. مدارک خطاطیاش را میآورد میگذاشت روی طاقچه:)
پانزده سال از روزی که مادرم از کلاس اول دبستان من را بیرون کشید تا ببرد شهرستان جایی که بابایی تصادف کرده است میگذرد. بابایی تصادف کرده بود. پانزده سال پیش. با یک پیکان لعنتی سر چهارراه سونالوکس. با آن اسم تخمیاش. سرش میخورد به جدول. بلند میشود. چیزی که میگویند علامت ضربه مغزی است.ظاهرا گیج میزده، راه میافتد میگوید اشکال ندارد، چیزی نشده. دوباره زمین میخورد و برای پانزده سال آینده از زمین بر نمیخیزد. تلاش دکترها همانقدر کفایت میکند که زنده نگهش دارد، پانزده سال زندگی نباتی یا هرچیزی که اسمش است. دیگر بابایی نبود. مهمانی تمام شده است.
بابایی زندهترین پیرمرد خاورمیانه بود و باور زنده نبودنش همهی چیزهایی که من به آنها باور دارم را میشکند.
زندگی منصفانه نیست. عادلانه هم نیست. حتا آخوند هم اگر منصف باشد میداند جواب مناسبی برای مسئلهی شر نداریم. چرا بدی وجود دارد؟ چرا باید برای بابایی این اتفاق بیفتد؟ این همه آدم در آن شهر لعنتی. اجازه دارم کمی سیستم را نفهمم؟
بین هفت سالگی تا بیست و یک سالگی پانزده سال نیست، صدو پنجاه سال فاصله است. در همهی این پانزده سال به این فکر میکردم آیا میشود یکبار دیگر صدایش را بشنوم؟ این حقیقت که صدایش را داشتم فراموش میکردم به گریهام میاندازد. اما گریه نمیکنم. حداقل جلوی دیگران. هیچکس برای ناراحت بودن من حقی قائل نیست. باورندارند که من چیزی یادم باشد. اما من یادم است، خیلی خوب هم یادم است و خیلی خوب هم غمگینم.
همکارانم میگویند چرا انقدر خستهای؟ چرا چشمهایت قرمز است و سکوت میکنم. مرد که گریه نمیکند، میکند؟ هیچکس نباید در هیچ مراسم تشیعی شرکت کند. حداقل نزدیکانش. تصویر صورتش از ذهنم نمیرود. به هر مانیتوری که نگاه میکنم چهرهاش را میبینم. نمیدانم امروز اگر بود به من افتخار میکرد یا نه، دانشگاه که نرفتم. دانشگاه نرفتن در مرام آدم زندهای مثل او چطور بود؟ بعید میدانم نظرمان از هم دور بوده باشد.
در تست افسردگی که دیشب دادم نوشته بود، آیا به تازگی کسی از عزیزانتان را از دست داده اید؟ بله. آیا در یک ماه گذشته کاری کردهاید که به آن افتخار کنید؟ بله. در مراسم ختم، برترسم از بلندگو غلبه کردم و متن غیر از پیش آماده شدهای را در آن حسینیهی لعنتی خواندم. که اینگونه آغاز میشد .
“پانزده سال است که در خانهی ما زمستان است. بهار می آید، اما زمستان است.”
تسلیت میگم صدرا.
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد
…
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایرهی قسمت اوضاع چنین باشد
https://soundcloud.com/hassani_4713/jwznhmutllfq
اینم گوش کن حالت خرابتر شه …
صدرای عزیز.
من و احتمالا بقیه نمی تونیم درد تو رو درک کنیم.
امیدوارم این اتفاق برات دستاوردهایی هم داشته باشه.
نبودنت تو این مدت برای ما هم سخت بود
امیدوارم هرچه زودتر به روال فکری عادی برگردی پسر.
تسلیت میگم رفیق. من هم توی هفته ی قبل مادربزرگم رو از دست دادم و انگار باید در سالهای بعدی زندگیمان منتظر از دست دادن عزیزان دیگری هم باشیم و کاری از دستمان ساخته نیست.
صدرا جان
از سویی تسلیت مرا پذیرا باش و از سوی خوشحالی ام را. تسلیت به خاطر از دست دادن بهاری که پانزده بهار پس از زمستان نیامده است و خوشحالی ام را به خاطر زیبایی هایی که هنوز پس از گذشت پانزده سال می توانی این قدر دقیق و با جزییات به خاطر بیاوری و مزمزه کنی و لذتشان را ببری.
در ضمن «مرد هم گاهی می تواند، حق دارد و باید گریه کند.»
موفق و پیروز باشی و امیدوارم هر خاطره ای که از «بابایی ات» داری در سال های آینده روشن ترین راهنمای تو در زندگی شود.
با مهر
یاور
تسلیت می گم صدرا جان
غم از دست دادن خیلی سنگینه. ما رو هم درد خودت بدون. غم و غصه ای که تمام وجود آدمو میگیره دردناکه اما تهش زایش یک معناست. آدمو به یک فهم میرسونه. تسلیت میگم صدرا.
تسلیت میگم.
روحشان شاد
یک ماه تمام بود مرتب چک میکردم که چیز جدیدی نوشته ای یا نه…
وقتی فاصله اش زیاد شد فهمیدم یه جای کار درست نیست… یه چیزی میلنگد…
نمیدانم چه بگویم… واژه مسخره تسلیت؟ متاسفم؟ هیچ کدام هیچ چیزی را نشان نمیدهند…
اما ناراحتم…
واقعا هیچ چیزی نمیتوان گفت… اما فقط میتوانم ارزو کنم … که برگردی به مسیر خودت… ادم اینکه ببینه دور شده خیلی سخته برای خود آدم…
یه چزیی من خوندم ولی نمیدونم من نمیتونم درک کنم شاید به تو کمک کنه :
جلال آل احمد ۱ روز برای فوت مادرش کاری نکرد… بعدش گفت نمیتونم کارم رو متوقف کنم… چون اثر میذارم ولی اگه کاری نکنم ، ناراحتی رو هیچ چیزی اثری نمیذاره…
عزیزانمون میرن و مارو با خاطراتشون تنها میذارن و متاسفانه هیچ دارویی واسه دلتنگیشون نیست.
تسلیت صدرا جان
تسلیت میگم صدرا جان.
سلام صدراجان، خدا رحمتشون کنه، نوشته پراحساسی بود و تداعی گر سکته مغزی و فوت مادربزرگم.
مادربزرگم یه پیرزن زرنگ و همه فن حریف اصفهانی بود، مامانم میگفت شاید این چند سال توی بستر افتادن مادربزرگ، دل کندن ازش رو یکم برامون راحت تر کرده باشه، اینکه با اون سرحالی یهو از بینمون بره براش غیرقابل تحمل بود ولی با وضعیتی که پیدا کرده بود دیگه ما هم رفتنش رو پذیرفتیم.
مادربزرگم همیشه دعا میکرد که خدایا تا منو نبخشیدی از این دنیا نبر، فکر با اون سختی های سالهای آخر مورد آمرزش خدا قرار گرفته باشه.
روحشون شاد باشه و یادشون سبز
تسلیت میگم.
تسلیت عرض می کنم.
خوشحال شدم وقتی آپ رو دیدم ولی وقتی صفحه رو باز کردم و پست رو خوندم، اشک به چشمام اومد. برای ماهایی که موندیم توی این دنیا خیلی سخته غم از دست دادن عزیزان. ولی اگر از اون سمت نگاه کنیم می بینیم اونایی که میرن جای بهتری رفتن. شاید این طوری راحت تر بتونیم غم از دست دادنشون رو هموار کنیم. هنوز هم بعد از سه سال احساس می کنم مادربزرگم زنده است. خصوصا وقتی توی خواب میبینمش که حالش خوبه و سرحال داره بهم نگاه می کنه.
تسلیت میگم صدرا جان.
آرزو می کنم که بتونی با این رنج ات کنار بیایی و دلت رو سبکتر کنی از سنگینی این غم.
ما صدرا و دلش رو خیلی دوست داریم
سلام ، تسلیت صدرا جان ایشالا خداوند اون عزیز سفرکرده رو غریق رحمت خودش کرده و شما هم صفات پسندیدهی بابایی رو به یادگار ببری ?
تسلیت میگم خداوند رحمتشون کنه و به شما هم صبر عنایت فرماید
پانزده سال است…. 🙁
حقیقتا از دست دادن هر خویشی، از دست دادن قسمتی از خوده.
روحشون قرین رحمت انشاالله.
خدا صبر بده.
تسلیت میگم صدرای عزیز
ریجستری دنیا ما، روی متغیر “به دست آوردنی ها” و “از دست دادنی ها” ست شده.
روحش شاد.
انالله و اناالیه راجعون
خدا به شما صبر دهد آقا صدرای گرامی
از دست دادن عزیزان غم بزرگیست…
نگران ما نباش..
من شروع کردم از دوباره دارم مطالب وبلاگت رو میخونم.هنوز خیلی مونده تا همش دوره بشه…
یکی دو ماه بعد از فوت حاجآقا، در کمد لباس رو باز کردم، نمیدونم چی میخواستم بردارم، لای لباسها، عطر حاجآقا هنوز تو کمد بود. مثل بچهها رفتم توی کمد و مثل یه مرد زار زدم، دلم براش تنگ شده بود، مثل حالا که متنت رو خوندم.
ما رو هم در غمت شریک بدون صدرا جان.
سلام
تسلیت میگم
همین…
وقتی بابایی تو هفت سال این همه خاطره برات ساخته، چه حیف که پونزده سالو از دست دادی.
بیشتر از رفتنش، سال هایی که می تونست برات باشه و نبود، جای تسلیت داره.
تسلیت می گم صدرا.
صدرای عزیز
تسلیت می گم.
واقعا عذاب از دست دادن دوست داشتنی ها انقدر سنگینه که باعث می شه باز به خیلی توجیه های مضحک این دنیایی لعنت بفرستی.
نمی دونم و نمی خوام بگم اومدن به این دنیا این خوبی رو داره یا نداره ولی یقینا بدترین عذابش اینه که به بهترین داشته های زندگی ات یعنی عزیزانت هم هیچ رحمی نمی کنه حتی اگر چیزی ازش نخوای.
امیدوارم به تدریج حس و حالت بهتر شود.
صدرا جان تسلیت میگم.
من زیاد عزیزامو از دست دادم. یادم نمیاد تسلیت هایی که بهم گفته شده در اون لحظه تاثیر داشته یا نه. هر کسی با عزیزش یه دنیای مخصوص خودشو داره. حتی هر بار وقتی یکی بهم میگفت که تجربه مشابهو داره و درکم میکنه یاد این شعر مولانا میفتادم: هر کسی از ظن خود شد یار من، از دورن من نجست اسرار من .
با وجود اینا میگم که واقعا ناراحت شدم و میدونم برات خیلی سخت بوده. چقد سختشو فقط خودت میدونی……?
سلام صدرا
مطلبت رو خوندم و راستش خیلی ناراحت شدم. آدمی که خاطرههایی به این شیرینی برای اطرافیانش ساخته بدون شک آدم بزرگی بوده.
امیدوارم بتونی با این غم کنار بیای و ازش گذر کنی.
صدرای عزیز, خیلی ناراحت شدم از خوندن نوشته ت. متاسفانه دنیا بی رحمه…و از ما هم کاری برنمیاد. امیدوارم که روحشون در آرامش باشه.
سلام صدرا جان
تسلیت عرض می کنم، گاهی در زندگی روزها آنقدر تار است که نه توان گفتن است نه توان بودن.
پدر بزرگ شما گوشه ای از لحظات زندگیت را برایت رقم زد، که مرور آن گاهی لبخند و گاهی اشک ها در جاری می کند. این یک نعمتی بوده که خیلی از ما ممکن است از آن محروم بوده باشیم.
“حسینیهی لعنتی” اگر از حجم غم کم میکنه(که بعید میدانم) بهتر است نوشته شود آن مکان لعنتی …
در نوشته هایمان بهتر است سلایق و علایق رعایت شود.
روحش شاد…
غمِ تو، غمِ من هم هست صدرا. من رو هم شریک خودت بدون.
صدرا جان.
بهت تسلیت میگم.
و ببخش که دیر شده.
راستش یکشنبه تیتر “بابایی” رو توی فید روزنوشته ها دیدم، گفتم بعدن سر میزنم ببینم صدرا چی نوشته، که دیگه فرصت نشد و بعد هم فراموش کردم.
حالا با پست جدیدت اومدم و متوجه شدم که پدربزرگ عزیزت رو از دست دادی.
صدرا جان. امیدوارم خیلی زود با این غم کنار بیای.
به نظر من پدربزرگ و مادربزرگ توی خانواده مثل یه شمع روشن و گرم میمونن که همه ی خانواده رو با عشق و مهربونی هایی که هیچ جای دیگری نمیشه نظیرش رو پیدا کرد، دورِ نور و گرمای خودشون جمع میکنن و وقتی این شمع خاموش میشه با هیچ چیز دیگه ای نمیشه جایگزینش کرد.
تنها دلگرمی ای که برامون میمونه اینه که با خاطرات زیبا و فراموش نشدنی شون زندگی کنیم.
امیدوارم دلت همیشه گرم و شاد باشه صدرای عزیز.
یادش گرامی باد. امیدورام خاطراتش سالهای سال دلت را گرم و روشن کند.
دلمو به درد آوردی
نمیدونم به خاطر بابای شما بود یا اینکه دقیقا به تازگی یکی از نزدیکترین دوستانم فهمیدن باباش سرطان داره و دیگه کار از کارم گذشته و کاری نمیتونن بکنن. و من فقط میتونم بهش امید بدم که خوب میشه که بلکه بتونم کمی از ناراحتیش رو کم کنم.(البته امیدوارم هستم که خوب میشه)
بهتون تسلیت میگم. با اینکه نمیدونم همین کلمه تسلیت هم میتونه غم شما رو کمتر بکنه یا نه.
واقعا ناراحت کنندس اما بعضی وقتا بهتره رفت تا اینکه اون همه درد رو تحمل کرد شاید واقعا بعضی وقتا مرگ بهتر از زندگی پر از درد باشه
ولی برای بازماندگانش مرگ احتمالا خیلی دردناک تره
تسلیت میگم
🙁
. . .
صدرا بعد از خوندن این متنت یاد مادربزرگم افتادم که بعد از عمل تومور مغزیش صداش عوض شده بود . خودشم عوض شده بود.
حالا من بودم و یک مادربزرگ که دیگر هیچ وقت صدای قبلیشو نمیتونستم بشنوم مگر از تو ویدیوهای لعنتی …
حس غریبیه .. امیدوارم حال “بابایی” هر جا که هست خوب و شاد باشه. ببخشید که دیر دیدم مطلبتو و نتونستم بهت تسلیت بگم
در فیلم مسیر سبز با بازی تام هنکس
عمر طولانی رو نوعی عذاب میدونه
چون باید مرگ تعداد زیادی از عزیزانت رو ببینی
خدا بابایی رو رحمت کنه