۱٫هنوز پس از سه دور کامل خواندن مجموعه هری پاتر احساسی ترین قسمت آن را لحظه ی مرگ دابی و خاکسپاری او میدانم. دابی جن خانگی بود.جن های خانگی چه خوششان می آمد چه بدشان می آمد تا اخر عمر باید مطیع اوامر اربابانشان میبودند.آن هم نه در امور چندان مهم . دابی تا لحظه ی آخر پای هری ایستاد و حتا جانش را برای او فدا کرد تا هری به جز اشک چیزی برای قدر دانی از او نداشته باشد.
۲٫هنگام نوشتن این متن ، بغض سرم را بی نهایت سنگین کرده است.پنجشنبه بعد از ظهر ((علی بهلول)) سوار بر موتور غراضه همیشگی اش تصادف کرده ، ضربه مغزی شده و باید باقی عمرش را نباتی از سر بگذراند.
۳٫علی بهلول کارگر/کارمند پدربزرگ و برادر پدر بزرگم بود.سال های سال.در یک شهرستانِ کوچکِ لعنتیِ خاک آلود.از دوازده سال پیش که پدربزرگم مثل یک تکه گوشت بی جان گوشه ی خانه افتاد، برای برادرش کار میکرد.نجیب و مستضعف.
۴٫اولین خاطره ای که از او دارم برمیگردد به حدود شش هفت سالگی.من و پسرخاله ام در کاروان سرای پدربزرگم با ترازو های بزرگی که اسمشان را نمیدانم سعی داشتیم وزنمان را اندازه بگیریم.روش کار ترازو پیچیده بود و ما کوچک تر از آن بودیم که از آن سر در بیاوریم.آمد و من را گذاشت روی ترازو وزنه هارا تکان داد و گفت سی و دو کیلو. یا چیزی در همین حدود.بعد رو به پدر بزرگم کرد و گفت : (( من از وقتی سن این بچه ها بودم وزنم همین قدر مانده است.))شوخی اش با شغلش و جبر زمین آن قدر تلخ بود که در ذهن کوچک من بماند.
۵٫یک سال بعد از خاطره ی بالا پدربزرگم تصادف کرد.ضربه مغزی شد و دکتری به نام نوبری اورا از مرگ برگرداند تا که تا آخر عمرش روی تختی باشد و از دنیا جز طلوع ، غروب خورشید و مقادیری درد چیز دیگری متوجه نشود.
۵/۱ . دوازده سال بعد سر سفره ی شام خبری به من دادند که هیچ وقت نتوانستم لبخند نسبی گویند آن را درک کنم. پنج شنبه عصر علی بهلول تصادف کرده ، ضربه مغزی شده و جلادی به نام نوبری با دوبار عمل اورا از محبت مرگ رهانده است تا در باقی عمر زجر کشیده اش چیزی جز درد از دنیا نفهمد.
۶٫ اخرین خاطره ام از علی برمیگردد به همین چند ماه پیش.وقتی که در همان کاروان سرای اجدادی (دقیقا چند روز قبل از تکه پاره شدن زمینش توسط ورثه ها) بودم و قرار بود برای اولین بار بنشینم پشت ماشینی که فرمان هیدرولیک نداشت و او توصیه های زیادی در مورد احتیاط ، خطر و تصادف به من کرد.
۷٫ علی های تاریخ زیادند.انسان هایی که تا اخر لحظه عمر نجیبانه برای اربابانشان کار میکنند و دست آخر دست خالی کوچ میکنند.جبر تاریخ ارزشمندی آن ها را از یادمان میبرد.آن ها عاشق میشوند ، مهر میورزند، بدی هارا درک میکنند ، به خرافات الوده میشوند و در آخر نهایت انسانند اما زودتر از همه ی ما فراموش میشوند.
مسئله جالبی توی نوشته هات هست و اون دقت به چیزای کوچیکه، چیزای بی اهمیتی که همیشه بیشترین اهمیت رو دارن
چند وقت پیش راجبش نوشته بودم توی نوتم “توجه به چیزهای کوچیک” ما همیشه دنبال قهرمانان و نقش های اول یک چیز هستیم در صورتی که چیزهای جانبی و کوچیک گاهی اهمیت بیشتری دارند..
مثل حرف از عشقی که در پست اینتراستلار زدی، از دبی هری پاتر، از انحصار طلبی دستگاهای اندرویدی. بعضی وقتا که تهران هستم خیلی اذیت میشم اونجا چیزهای کوچیکِ بظاهر بی اهمیت زیادی هست
ممنون ازت 🙂
مرسی اقا
به فکر فرو راننده بود
خداوند سبحان خوراک تهیدستان را در اموال توانگران قرار داده، هیچ فقیری گرسنه نمی ماند مگر به واسطه اینکه ثروتمندی از حق او بهره مند شده و خدا از آنان بازخواست می کند