در سرزمین عجایب: سفرنامه تهران

۱۳ دیدگاه‌ها

هفته‌ی گذشته را در تهران گذراندم. بهانه‌ی اصلی بیزنس بود و فرعی‌‌ها که اصلی‌تر  بودند، صله رحم و دیدن دوستان ورفع دلتنگی. این است شرح ماوقع، از مترو تا زلزله:

-بازهم مترو. برای کسی که از بیرون می‌آید منبع یادگیری و حکمت است. دستفروش‌ها سعی میکنند توجه همه را جلب کنند. کسی به آن‌ها نگاه نمیکند.به این فکر میکنم که این دستفروش‌ها احتمالا در نقطه‌ی انتهایی غلبه بر نفسند‌. صرف این که به سختی کارشان پی ببرید به این فکر کنید که چه اضطراب اجتماعی به انسان وارد خواهد شد مثلا هنگامی که بخواهد به دختری ناشناس در خیابان پیشنهاد آشنایی بدهد. چرا چنین اضطرابی وجود دارد؟ ترس از رد شدن. فیر آف ریجکشن به قول فرنگی‌ها. و این رفقای دست‌فروش احتمالا از هر انسان‌ دیگری در تاریخ بیشتر ریجکت شده‌اند. هرروز هزاران نفر. کاری به قسمت عزت نفس و این‌ها ندارم اما این تحمل این حجم از ریجکت عملا به قول نسیم طالب بعد از مدتی آن‌ها را antifragile میکند. دیگر چیزی نخواهد بود که آن‌ها بخواهند از آن بترسند.

-صرفا برای این که به اهمیت ترس از رد شدن پی ببرید به این فکر کنید که خیلی از شرکت‌های نوپا حتا آنها که امروز کمپانی‌های ملیون دلاری و یا بیلیون دلاری هستند، در روزهای اول باید به نوعی التماس مشتری‌را میکرده‌اند و تک به تک مشتریانشان را پیدا کرده اند و شما هم اگر میخواهید شرکتی داشته باشید، باید روزاول با دست خودتان مشتری‌هایتان را ثبت‌نام کنید. حالا توضیحات بیشتر را از آقا پاول گراهام بپرسید. یا مثلا به این فکر کنید بخش خوبی از انسان‌ها تمام عمرشان را در تنهایی میگذرانند و یا به پارتنری پایین‌تر از سطح خودشان رضایت میدهند، صرف همین که نمیتوانند بر ترس از شکست غلبه کنند. بر ترس از رد شدن. آقای مارک منسون در کتاب راهنمای جذب زنان از طریق صداقت میگوید چیزی که باعث میشود خیلی از مردها لوزر بمانند در امر زنان همین ترس از رد شدن است. هزاران فرصتی که به این خاطر در طول عمر از دست میرود. به نظرم حالا ارزش کار رفقای دست‌فروش مشخص میشود. اگر در رزومه کسی سابقه‌ی دست فروشی مترو ببینم، من یکی که احترام زیادی برایش قائل خواهم شد.

-تهران یکجورهایی مثل سیگار میماند. برای سلامتی مضر است، تلخ و غمگین است، ترک کردنش سخت است اما میشود از آن لذت برد.

-کافی شاپ‌ها در تهران و احتمالا هرکلان شهر دیگری در جهان در یک بازار رقابت کامل هستند و سر هزار تومان‌ها میجنگند. برنده موقت بازی آنهایی هستند که میتوانند تمایز ایجاد کنند. در کافی‌شاپی  یکی از بهترین شب‌های زندگی‌م رقم خورد. خانم کافه دار بسیار مهربان بود و سورپرایزمان کرد. هزینه؟ کمتر از یک کافی‌شاپ معمولی در مشهد. عجیب است؟ احتمالا بله.

-در سینمای پرتی آینه بغل منوچهر هادی رادیدم. جواد عزتی درخشان بود و گلزارهمان متوسط همیشگی. در قیاس با  کمدی استاندارد خوب، بلد جلف قاسم‌خانی‌ها باید به این یکی پنج داد از ده. چرا؟ پنج تا برای این که در هرحال توانسته بود از کلیشه تکراری و حال به هم زن فقر و غنا باز هم خنده در بیاورد و آن پنجتا که کم شد هم برای این که فیلم‌ساز نمیفهمد کمدی جای درس اجتماعی دادن نیست و در بهترین حالت زمخت و بد ترکیب و زشت بود یک ربع آخر فیلم. حقیقتا انتظارم از هادی بیشتر بود. یک روز یک نامه مینویسم در خانه‌ی همه کارگردانان ایرانی میفرستم: “اگر کمدی میسازید، احساس مسئولیت اجتماعی نکنید. درس اخلاقی ندهید در فیلم های دیگرتان هم ندادید، ندادید.”

-کافه نال خوب بود. غذا خوب بود، قیمت‌ها معقول و محیط صمیمی. چیز لج درار؟ این که مثل یک ساب کالچر(خرده فرهنگ؟) با نال در توییتر برخورد میکنند. صد البته که به من چه 🙂 جای جالبی بود به هرحال. سر هر میزی نگاه میکردی چهره‌ای آشنا میدیدی. البته موقعیت‌های awkwardی بوجود می‌آورد گاها. مثلا با کسی چشم در چشم میشدی، احتمالا میشناختی‌اش و احتمالا میشناختت اما هیچکدام مطمئن نبودید:). برخورد پرسنل عالی، میربابا دوست داشتنی بود، و همچنین طول و عرضش بیشتر از انچه بود که در وهم من بود. غول مهربان.

عباس اویسی را دیدم، اندروید دوست دارید کانال تلگرامش را عضو شوید. عباس سواد زیادی داشت، عباس فروتن بود و از به اشتراک گذاشتن دانشش فراری نبود، در همان یک دو ساعت همراهی قشنگ یک دوماه عمر برای من خرید، مثل عباس باشیم.

مجتبی درویشی را بالاخره دیدم، بعد از شش ماه چت و امروز فردا کردن. دوست داشتنی و لبخند به لب. بخش بزرگی از همنشینی‌مان به بیزنس گذشت و نشد حال خودش را بپرسم. حتا تا لحظه‌ی آخر سعی کردم از شرکت بکشمش بیرون اما نشد، این مغمومم کرد و  مشتاق دیدار برای فرصت بعد. مجتبی دینی به گردن من دارد که امیدوارم روزی موعد و توان پرداختش برسد.

-توحید ارسطو، گوگولی ترین گوگولی‌ترین ها. بهانه‌ی دیدارمان مکان دیدار بود که هرچند حرفهای زیاد و مثبت و خفنی درباره‌ی آن دارم اما به نظرم بازگو کردنشان اینجا معقول نیست. باتجربه، عمیق، مهربان.  ناهار هم مهمانش بودم که تشکرش را در عجله‌ برای سوار شدن به اسنپ یادم رفت:). گاهی یک بعد از ظهر زندگی شما را تغییر میدهد، دیدن آدمی با این سطح از تجربه‌هم برای من همین حکم را داشت. تجاوز جریان اطلاعات به مغز بی‌گناه من. هنگام همنشینی با توحید تعداد خوبی از سلبریتی‌ها و میکرو سلبریتی‌های کامیونیتی را هم دیدم که شعف بسیاری در من بوجود می‌آورد، شده بودم صدرا در سرزمین عجایب. آنجا دیداری با دوتا از دوستان قدیمی هم تازه شد که هرچند کوتاه اما ممد حیات و مفرح ذات.

-دانشگاه بهشتی را فتح کردم تا ایمان نظری را ببینم. فتح که میگویم یعنی واقعا فتح. در پایینی پیاده شدم و تا سر قله رفتم. دانشکده ادبیات یا یک همچین چیزی. مثلا بخشی از ادرس این طوری بود: وارد فلان ساختمان میشوی، میروی طبقه‌ی پنجم از طبقه‌ی پنجم می آیی بیرون :))‌ انگار که تام و جری چیزی باشد:)) هوا سرد بود و فرصت هم نشینی کم. ایمان هم گوگولی‌نسش بالا بود. ایمان تنها کسی بود که در این سفر حقوقش را به من گفت:) میتوانید میزان شفافیت اطلاعات رد و بدل شده را اندازه بگیرید. صادق و بدون پیچیدگی. دوست دارم باز هم ببینمش، اما روی زمین و در فرصت نزدیک‌تر. رزومه هم از من گرفت ولبخند شیطانی زد:) باشد تا آینده را ببینیم.

– یک شب را شام مهمان افشین(کامنت پست قبلش را بخوانید) و خانواده‌اش بودم. فرهیخته، جذاب با فرهنگ. از سلف هلپ تا سیاست هم نظر بودیم. فرصت هم نشینی کمتر از آن بود که راضی بشوم، ولی قول رد و بدل کردیم که باز هم هم را ببینیم شاید با جمعیت بیشتر:) یک نقل قول خوب هم که افشین در لحظه‌های آخر گفت: ” مهم حرف مشترک بین انسان‌هاست نه، سن آشنایی قبلی یا هرچیز”.

-اوج داستان را داشته باشید.

روز آخر امین کاکاوند (میدانستید شریفی است؟ یونیورستیزم در کلام :)) )زنگ زد که شب را بیا پیش من یک ماکارونی با هم میزنیم، گفتم شام که نه ولی برای خواب می‌آیم. آقایی که شما باشی ما رسیدیم خانه‌ی امین. خدارا شکر میکردم که این سفر تمام شد و دیگر تهران مخوفی سرم نیامد. فردا که برگردم سفرم هپی اند شده است واین ها. رفتیم بالا سلام و ماچ، چایی میخوری؟ میشود لباس هایم رو عوض کنم؟ خب چه خبر؟ که ناگهان صدای مهیبی آمد و همه جا شروع به لرزیدن کرد. ابتدا فکر کردم چون طبقه‌ی چهارم است این لرزش‌ها مثلا طبیعی است و عادت دارند. به چهره‌ی امین که روی مبل روبرویی نشسته بود نگاه کردم، خیالم راحت بود اما ناگهان امین گفت: چی شد؟ و همین به من فهماند که شرایط از کنترل خارج است و این اسمش زلزله است. در را باز کردیم. عینهو پت و مت. امین گفت نرویم در راه پله، حرفش معقول بود، رفتیم سمت اتاق که زلزله بند آمد. همه این ها در کمتر از ده ثانیه. لباس‌ها را زدیم زیربغل و پابرهنه از پله‌ها آمدیم پایین. همه‌ی تهران ظاهرا آمده بودند پایین، شارژ گوشی‌ام داشت تمام میشد زنگ زدم به خانواده که زنده‌ام و چندپیام ضروری دیگر به دلبرو دلاور. امین از خودگذشتگی کرد رفت بالا گوشی خودش و کفش های من و چند پتو آورد. شب را در ماشین همسایه‌ای خوابیدیم وسط ناکجا. اوضاع غریبی بود خلاصه نازنین.صبح که برگشتیم و فرصت زیادی فراهم نشد که با امین معاشرت کنم.خیلی خیلی بیش از حد دیگر حرف مشترک داشتیم، یک کتاب فوق العاده به من هدیه داد و کتابخانه و کیندلش هم واقعا حسادتم را تحریک کردند. برایش آرزوی موفقیت کردم و احتمالا بیشتر از این‌ها هم را خواهیم دید.

– این چند روز تهران  تماما آلودگی بود و از آلودگی تعطیل. آخر سر هم که زلزله آمد ولی لحظه‌های آخر که در تهران بودم نم نم باران گرفته بود و داستان کمی خوشحال تمام شد. تهران انداختمان بیرون و حالا دارد گریه میکند، شخصیت انقدر دو قطبی آخر:).

-همین قدر که دوست دیدم همین قدر هم دوستانی را ندیدم. سعید اسماعیلی، فرزاد، علیرضا پورعابدین، مهدی علیپور و … که انشاا… سفرهای بعد:)



برچسب‌ها:

  1. مهدی گفت:

    اوضاع غریبی شد نازنین:)
    really? Am I getting it right or what? :)))

    1. صدرا مدیر گفت:

      نازنین اینجا اصطلاحه، خطاب به مخاطب. نه نازنین :))

  2. صدرا دفعه بعدی قول میدم یه جایی قرار بزاریم که متهم به بز کوهی بودن نشیم :))
    به اون کتاب مارک منسون از ۵ چه نمره‌ای میدی؟ بخونمش؟

    1. صدرا مدیر گفت:

      خیلی بالا بود خداوکیلی:))
      یه بیست درصدی از کتاب هنوز مونده ولی خیلی رضایت دارم ازش. قطعا توصیه میکنم. حالا اگه قسمت بود تموم شد، گودریدز ریویو مینویسم براش.

    2. علی گفت:

      ایمان که شریفیه! دانشگاه شهیدبهشتی چی کار می کرده؟

  3. Hesam گفت:

    من شرایطم مثل دستفروش های مترو هستش ولی ترسم هنوز نریخته
    به بالای ۱۵ نفر تو این چند سال پیشنهاد دوستی دادم هیچکدوم قبول نکردن
    احساس میکنم طلسم شدم 😀

    1. صدرا مدیر گفت:

      ببین همین که یه حرکتی میزنی خیلی هم خوبه ولی خب مورد اینجوری زیاد دیدم. دیباگ لازم داره. قطعا یه جای فرایند مشکلی هست. اگر انگلیسی میتونی بخونی همین کتاب مارک منسون نقطه شروع خوبیه.

  4. امین گفت:

    صدرا هم صحبتی باهات خیلی تجربه خوبی بود و از سر گذروندن یک زلزله جالب‌ترش هم کرد :))
    امیدوارم باز هم بیشتر ببینمت.
    راستی این مارک منسون چقدر خوب می‌نویسه. آدم اولش فکر میکنه توضیح واضحاته ولی کم کم می‌بینی با این که واضحه ولی خودت نمی‌دیدی مشکل رو و اینم خیلی خوب روشن کرده موضوع رو.

    1. صدرا مدیر گفت:

      آره اومدم بازم برنامه میذاریم ببینیم هم رو. ایشاا.. دفه بعد دیگه کلا بیام:))
      آره موشکافی:) کرده خوب قضیه رو.

  5. تو به من دین داری؟؟؟ چرا ادا نمیکنی پس :))
    اون دوست مون چسبیده بود نشد بپیچونمش 🙁 خونه ام هم تازه مستقر شده ام و شرایط طوری نبود که میزبانت باشم اما دفعه بعد جرات داری نیا :))

    1. صدرا مدیر گفت:

      همین که دیدمت خودش کلی مایه مسرت بود:) ایشاا…

  6. […] یک ماه از سال را هم کامل در مسافرت بودم. که خوب است اما زیاد بود برای ذائقه‌ی من. دو تا پست درباره‌شان نوشته ام که میتوانید بخوایند. اینجا و اینجا. […]

  7. شهاب گفت:

    عباااااس اویسی لعنتی طلاست ۳>

پاسخ دادن به نودوشش: آنچه گذشت | وبلاگ شخصی صدرا علی‌آبادی لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *