متلاشی شدن

۱۰ دیدگاه‌ها

این روزها دست و دلم به نوشتن نمیرود. همیشه همین بلا را سر من می آوری . می آیی و یک دفعه میروی. مثل عطری که سرش را باز گذاشته باشی. شیشه عطر را میگذاری روی دراور میروی و یک ساعت بعد می آیی میبنی همه اش تبخیر شده. و فقط رایحه آن در فضا مانده است. تو میمانی و یک شیشه عطر خالی. البته تو این دفه حتا تبخیر هم نشدی تصعید شدی. یک حضور سفت و محکم و بعد ناگهان خلا. میگویند آن ها که عضوی را در بدنشان از دست میدهند گاهی هنوز فکر میکنند آن عضو هست. گاهی میخارد. گاهی میخواهد تکان بخورد  و قص الی هذا. تو هم برای من مثال همان عضو قطع شده ای. روحم حس میکند هستی. نصف شب بلند میشود به اتاق بقلی میرود و با تاریکی مطلق روبرو میشود. هیچ چیز نیست. این میشود که ساعت دو نصف شب لباس میپوشم و بیست کیلومتر رانندگی میکنم تا به فرودگاه برسم.پول پارکینگ را میدهم و میروم رو آن صندلی های قرمز لعنتی میینشینم و به قول جماعت توییتری برای بار هزارم رفتنت را تماشا میکنم. مثل همان بانوی قرمز پوش مجنون تهران من هم میشوم آقای قرمز نشین شبهای فرودگاه. با این تفاوت که صبح باید در هیبت یک آدم عاقل افکارم را جمع کنم و راهکارهای افزایش بهره وری را مرور کنم. دلم میخواهد این فرودگاه لعنتی را منفجر کنم. تا آدم ها بفهمند عشق هم میتواند مثل داعش آدم ها را سلاخی کند. آخر بی انصاف درست است که دم پاییز هرسال این چنین من را متلاشی کنی؟

 



  1. H-S گفت:

    این متن خیلی فوق العادست…

  2. حامد گفت:

    خیلی خوب بود

  3. آقای قرمز نشین شبهای فرودگاه هر آنچه از دل برآید بر دل نشیند.

    خیلی مضحکه که من تا حالا فکر میکردم صدرا اسم یک خانمه و شما هم خانم هستید.یک دوست مجازی آلمانی داشتم که خبرنگار بود و عموما در مورد سیاست و داعش و .. با هم حرف میزدیم بعد از چند ماه ازش پرسیدم تو مردی یا زن و عصبانی شد و گفت چه فرقی میکنه چرا این سوال مزخرف رو میپرسی ؟ من هم با خودم فکر کردم واقعا چه اهمیتی داره یا چرا باید این سوال رو بپرسم دیگه ازش نپرسیدم ولی بعدا فهمیدم خانمه.

    1. صدرا مدیر گفت:

      آقاا :))))
      چه خانوم خفنی با این حساب 😉 اگه بود من عاشقش میشدم :))
      یکی ازدوستام یکم اعصاب نداره. این کامنت شما رو دیده بهم میگه بهش بگو محمدرضا هم اسم مذکره شاید ندونه:)

  4. هاهاها نه دیگه اونو میدونم

  5. عطا گفت:

    پاییز می‌رسد که مرا مبتلا کند
    با رنگ‌های تازه مرا آشنا کند
     
    پاییز می‌رسد که همانند سال پیش
    خود را دوباره در دل قالیچه جا کند
     
    او می‌رسد که از پس نه ماه انتظار
    راز درخت باغچه را برملا کند
     
    او قول داده است که امسال از سفر
    اندوه‌های تازه بیارد، خدا کند
     
    او می‌رسد که باز هم عاشق کند مرا
    او قول داده است به قولش وفا کند
     
    پاییز عاشق است، وَ راهی نمانده است
    جز اینکه روز و شب بنشیند دعا کند
     
    شاید اثر کند، وَ خداوندِ فصل ها
    یک فصل را بخاطر او جا به جا کند
     
    تقویم خواست از تو بگیرد بهار را
    تقدیر خواست راه شما را جدا کند
     
    خش خش … ، صدای پای خزان است، یک نفر
    در را به روی حضرت پاییز وا کند…
     
    علیرضا بدیع

  6. Amiirbr گفت:

    یکی از دوستان لینک رو پای توییت من منشن کرد همون صندلی های فرودگاه .امدم و خوندم و وسوسه شدم چیزی برات بنویسم نه از جنس اره من خوندم دیدم به توییتم اشاره کردی .بلکا از جنس دلتنگی برادر مرگه . که عطری در فضا افتاده که بعد از سالها نمیره .که استشمام مداومش مسمومم میکنه .که روزی هواپیمایی میشینه از اون گیت بازرسی زنی رد میشه شاید با یک بچه هوایی رو تنفس میکنه که من کردم بچه رو صندلی میزاره من سالها نشستم و از درخواست تاکسی میکنه به مقصد شهری که تمام هواش رو به عطرش الوده کردم .روزی که احتمال خیلی زیاد من حتی متوجه نمیشم برگشته .میدونی سخته مرد طاقت نیار .راهش مرگه که دلتنگی برادر مرگه

    1. صدرا مدیر گفت:

      اوه امیرجان.
      ممنون از هرکسی این کارو انجام داده. من اکانت توییتر ندارم. گاهی فقط یه چهار اکانت رو در زمان فراغت چک میکردم از طریق وب. شما یکی از اون چندتا بودی. جالبه که همشهری هم هستیم. حداقل فعلا. قصه ی غمگینیه. راه حل هم نداره. نمیدونم واقعا. میگن عشق همش درباره ی داستانه. تو یه داستان رو توی ذهنت میسازی عاشق میشی. میرسی داستان طرف رو میفهمی وابسته میشی.یعنی همه وابستگی دلیلش دونستن داستان زندگی یه آدمه. همه چیزش رو میدونی. بعد یه دفه یه پرواز و داستان قطع میشه. تو هزار بار ادامه‌ش میدی تو ذهنت. که چی شد؟ کجا رفت؟ چیکار میکنه؟ من و یادشه؟ چی پوشیده؟ میخنده؟ غمگینه؟ اینا همه داستانه. همه ی دردی که ازش میگی همون درد خبر نداشتن از داستانه. و سخته واقعا سخته.
      ————————–
      من یه چیزی هم بگم. طبعا واضحه که زیاد با اون شخصیت تهاجمی شما و دوستانتون حس نزدیکی نمیکنم اما طنزتون منحصربه فرد بود حداقل اون زمان که دنبال میکردم. یه اختلاف نظر داشتم با شما در مورد کاربر سیزده بود:)) زمان انتخابات مجلس پارسال که شد و مشهد ما علی رغم همه تلاشی که کردیم. اون داستان ها پیش اومد من فهمیدم چرا نظرتون در موردش درسته. یکی از زمان هایی بود که اعتماد به نفسم رو در مورد قضاوت شهودیم از دست دادم خلاصه. گفتم امیر راست میگفت در موردش. سرزنده باشید یا برید حداقل از اینجا. امیدوارم ببینیم هم رو یه روز.

  7. Baran گفت:

    واقعا چقدر زیبا تعبیر کردید?????

    1. sadra مدیر گفت:

      ممنون باران جان
      از اونجا که میدونم احتمالا براتون جالب باشه، اون صندلی های قرمز لعنتی متعلق به فرودگاه هاشمی نژاد مشهد بودن:)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *