من یک کابوس تکراری دارم. با فرکانس چندبار در سال. در واقع در مفهومش تکراری است نه در جزئیات یا حتا ایدهها یا رنگ بندیاش. در یک مکانی هستم شلوغ. یک خطر بزرگ پیش میآید. بمب افکن رد میشود از بالای سر جمعیت. هلی کوپتری رد میشود که سربازان از روی آن دارند به آدمها شلیک میکنند. موجودی بزرگ و هیولاوار به جمعیت حمله میکند وآنها را سلاخی میکند. همهی فکر و ذکر من در استرس آن لحظات میشود بقا و تلاش میکنم جانم را نجات دهم. گاهی عزیزی و نزدیکی هم هست و این پروژهی بقا در خواب تبدیل میشود به یک کارگروهی رومانتیک.
آنچه ذهن من در آن لحظات فکر میکند این است که اگر پشت دیواری، توی جوبی، در اتاقی، جای دنجی قایم شوم، میتوانم از کشته شدن نجات پیدا کنم. چرا که هیولاها در حال کشتن بقیه هستند و زیاد وقت نمیکنند که پیچیده فکر کنند و به ما برسند.
آنچه اتفاق میافتد اما متفاوت است، بمب همیشه قدرت انفجارش آنقدر هست که به پشت درها برسد، سربازها آنقدر هوشیار هستند که توی جوبها را هم به رگبار ببندند و هیولا همیشه پنجهی پایش را روی من که خودم را به مردن زدهام میگذارد و مسیرش را ادامه میدهد. میمیرم و بیدار میشوم.
در یک هفتهی گذشته هرچقدر به خودم دلداری میدادم که همه آدمهایی که میشناسم هم به اینترنت دسترسی ندارند، از حس خفگیام چیزی کم نمیکرد. این که در یک اپیدمی طاعون بقیههم در حال مردند به خوب شدن حال شما کمک چندانی نمیکند. کابوسم تعبیر شده بود، هیولا من را، پدر و مادر و خواهرم را، دوستانم را، همه را دیده بود و کشته بود. بدون آنکه پناه گرفتن در ابرکهای ابری آروان کمک زیادی به زنده ماندن هرکدام ما بکند.
مسئلهی من هیچوقت دلار ۱۸ هزارتومانی نبوده است. مسئلهی من سه برابر شدن یک شبهی بنزین نبوده است. بله من یک هیولا هستم که درد مردم فقیر جامعه را حس نمیکنم و حتا اگر حس هم بکنم کار چندانی جز تلاش برای ایجاد پول بیشتر در همین چرخه به اندازهی خودم نمیتوانم انجام بدهم.
مسئلهی من دلار نبود هیچوقت. حتا تورم هم نبود. نه که فشار را حس نمیکردم چرا حس میکردم. تاریخچه اسنپ و اسنپ فودم این را نشان میدهد. اپی که در آن مخارجم را ثبت میکنم این را نشان میدهد. سبد خریدی که هر دفعه کوچکتر میشود این را نشان میدهد. پر نکردن باک این را به من نشان میدهد. من فشار را حس میکردم اما مسئلهی شخصی من با دنیا چیز دیگری بود.
مسئلهی من این بود که حتا با وجود تورم، عدم پیشبینی پذیری، منزوی بودن و تحریم ها و فیلترنت وقتی در حال تلاش برای ساختن یک کسب و کار هستی در نهایت در یکی از تلاشهایت یک ماشین پول چاپ کنی میسازی، که هزینهای که برایش میکنی را تبدیل به مقدار بیشتری پول نقد میکند و خب ضریبش کافی است از تورم سالانه بیشتر باشد، تا تورستگار شوی.
اگر زرنگ و خوش شانس باشی ماشینت چندبرابر تورم هم میتواند ضریب داشته باشد. پس ضریب و سازوکار ماشین است که مهم است نه این که در آن ریال میریزی یا دلار. ماشین توی ایران است یا امریکا. اصلا وقتی روی اینترنتی چه فرقی میکند کجایی؟ پس خارج یا ایران بودن در نهایت یک چیز است.
برای همین مهاجرت برایم یک گزینهی زیبا اما فعلا لاکچری بود. انشاا… میرویم.
اتفاقی که هفته پیش افتاد اما همه معادله ها را بهم زد. نه تنها ماشینهای در حال ساختمان را اوراق کردند، بلکه جادهها را هم خراب کردند و راننده ها را هم کشتند. و حالا جامعهی آیتی ما مثل مادری که نوزادش را از او دزدیدهاند بهت زده دارد به اطرافش نگاه میکند. دنبال کوچکترین نقطهی امیدی میگردد، اما نیست.
این که از خواب بد بیدار شوی و بعد واقعیت زندگی هولناکتر باشد اتفاقی است که در طول هفتهی گذشته برای خیلی از ما افتاد. تورم، گرانی، نارضایتی از حکومت مثل یک دمل ترکید و برای درمان طبیب تصمیم گرفت که دست بیمار را قطع کند. اینترنت را.
برای مایی که همهی زندگیمان و سرمایه انباشتهی مان روی این فضاست، اتفاق هفتهی گذشته صدبرابر بدتر از اعلام حکومت نظامی بود، بدتر این بود که شفافیت وجودنداشت، نه میدانستیم چه کسی تصمیم گرفته و نه این که چه وقتی نتیجه معلوم میشود. انگار که همسرت را بفرستی اتاق عمل در حالی که نه بیماریاش را میدانی، نه اسم دکتر را و نه این که عمل چگونه پیشمیرود و کی به پایان میرسد. فقط هر چند وقت یکبار شایعههایی وحشتناک در اتاق انتظار میپیچد. که همه مریضهای قبلی زیر دست این دکتر مردهاند، تا حالا هیچکس اورا بدون ماسک ندیده است و دردناک این که وقتی به سه سال پیش فکر میکنی یادت میآید خودت رفتی پای صندوق رای و دوستانت را هم بردی، تا این بیمارستان ساخته شود و حالا همه زندگیات آنجاست و تو نمیدانی نتیجه چه خواهد بود، یا حتا کی نتیجه اعلام خواهد شد.
کسی را متهم نمیکنم ولی میخواستم بروم یقهی وحید را بگیرم که در الکامپ دوسال پیش میگفت بابا شما برنامه نویسها چرا باید نگران دلار باشید، شما که یک چادر و یک لپتاپ و اینترنت کافی است برایتان، اصلا میروید وسط بیابان چادر میزنید. میخواستم به او بگویم لپتاپ هست ولی اینترنت نیست.
یا آن رفیق دوست داشتنی را پیدا کنم که میخواست آرمان شهر بسازد که پرستوها کوچ نکنند و حالا آرمان شهرش ناخواسته شده بود کمک حال این فضاحت، میخواستم پیدایش کنم و بگویم دیدی نفرین این خاک از قدرت ما فراتر میرود. دیدی این خاک ما را میکشد توی خودش، توی لجن
یا آن پست محمدرضا که در توجیه عدم مهاجرت نوشته بود : ترجیح میدهم که در بیابان تابلویی زیبا بیافرینم تا در یک نمایشگاه لوکس، را برایش ایمیل کنم و بگویم راستی چند وقت است که ایران نیستی؟ البته که بعد یادم میآید که ایمیل هم ارسال نمیشود.
مسئلهای دردناکی که همه میدانیم این است اگر یک بار از این مرز رد شدند، دفعه دیگر اینجا اتراق میکنند و این یعنی قطعا آخرین روزهای، هفتهها یا ماههاییست که فیلترنتی که داشتیم را داریم، سخت است در حالی که یک گوشه نشستهای و ماستت را میخوری این چنین توپشان را به سمتت شوت کنند و کاسه کوزهات را بهم بریزند.
دلم میخواهد بروم به این هیات جراحان ماسک به صورت که همه زندگیمان را گرفتهاند، توضیح بدهم که یک فقره نوکیا در زمان اوجش اندازهی نفت ما دلار در سفرهی شهروند فنلاندی میگذاشت، یا سنگاپور با همین تمرکز روی های تک چطوری خودش را کشید بالا.
بگویم که درست است که آنقدر نفت فروخته و نوشیده اید که گندهترینهایمان، افسانهایترین هایمان، یونیکرن هایمان اندازه آروغ حاصل از همان نفتی که خوردید هم برایتان ارزش ندارند اما به خدا هم نفت یک روز تمام میشود هم ما کوچولوها روزی بزرگ میشویم. فقط کافی است به دنیا نگاه کنید، این چیزها را دکتر ستاری هم میداند از او بپرسید. بهشان بگویم که این دنیای جدید این اقتصاد جدید که نیازی به نفت ندارد داستان کابلها و مغزهاست. اگر کابل را قطع کنی، مغز میرود. آینده را ابتر میکنی. به آنها بگویم هر که را میشناسم دارد میرود، به آنها بگویم هرجا حرف از بحران افزایش جمعیت است کنارش این را هم میگوند که سه میلیارد آدم جدید یعنی سه میلیارد مغز جدید و یعنی مقدار زیادی راه حل جدید که خود به خود میتواند مشکل را حل کند. بگویم هر مغز که میرود یک راه حل میرود، اصلا دودوچارتا کن دکتر، این مغزها هزینه بردهاند تا ساخته شده اند، برای خودتان و وقتی کابل را قطع میکنی و مغز میرود، داری مستقیما آن پول را دور میریزی، یعنی ضرر مطلق. نکن مومن.
و در آخر ازآنها بپرسم که چندبار دوستانشان را در فرودگاه امام پیاده کردهاند و بعد تمام راه برگشت را بغض کردهاند؟ حیف که سر دکترها خیلی شلوغ است.
رفتن برای من دیگر گزینه نیست. اجبار است. با همه سختیاش. امروز فردا یا سال دیگر. آدمهای زیادی که نمیخواستند بروند را این روزها راهی رفتن کرده اید. آدمهایی که پر از ایده بودند، پر از انرژی. آدمهایی که سخت کار میکردند، پادکست میساختند، بلاگ مینوشتند، دانش اندوخته میکردند تجربه میکردند و در این خراب شده پول تولید میکردند. همه را به راهی رفتن کرده اید، تا شما بمانید کشوری که حتا فکر کردن به آیندهاش لرزه به انداممان میاندازد.
🙁
خیلی خوب می نویسی صدرا جان.از خوندن نوشته هات لذت می برم.
همون شبی که اینترنت قطع شد تا صبح فکر میکردم، صبح که شد رفتم سراغ پوشه ی رزومه و سی وی ای که بعد از ازدواج بی خیالش شده بودم. دستی به سر روش کشیدم و روز اول اتصال اینترنت برای چندجا ارسال کردم.اینبار نه برای خودم ، که برای دختر کوچولوم. سخته که حاصل بیش از ۱۰ سال زندگی ، استارتاپی که خون دلش رو خوردی و مثل بچت بزرگش کردی و به سود رسوندی رو بذاری و بری ولی متاسفانه گاهی یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی پایانه …
صدرا جان. زیبا نوشتی.
و حرفهات کاملاً قابل درکه.
امیدوارم بتونی جوری و با شرایطی زندگی کنی، که شایستهات هست.
جناب علی آبادی
موضوع این است که جامعه آی تی ایران در رویایی بود که شکسته شد. ما میخواستیم هوشمندانه ظلم را دور بزنیم آن هم با کمترین هزینه. با تکیه بر دو چیز:
اول توشه تاریخیمان. انعطاف پذیری ایرانی، انطباق با شرایط ، آنچه که باعث شده پدران ما هزاران سال در این خاک بیرحم دوام آورند.
دوم زیستن در فضایی ایزوله و انحصاری. معادلات فنی پیچیده آی تی و اقتصاد مدرن درک آن را برای عموم اگر نگویم غیر ممکن، لااقل سخت میکند. مثالش تفاوت داخل خانه هایمان با بیرون آن
و تمام معادلات درست بود الا یک چیز که در نظر گرفته نشد. آزادی!
بزرگان و مشاهر بشیریت هزاران سال است که داد سخن سر داده اند که بدون آزادی، زندگی انسان معنا ندارد. آزادی از آب و هوا واجب تر است. آزادی بالاترین اولویت است.
اکنون درک این موضوع برای ما راحت تر است که نمیتوان گوشه ای نشست و ماست خود را خورد و به ظلم به دیگران بی توجه بود، چرا که ظلم فردا وارد خانه ما میشود…
ما اشتباه کردیم که فکر میکردیم میشود بدون آزادی هیولا را دور زد. ما اهمیت آزادی را درک نکرده ایم. آقای علی آبادی میدانید در واقع ما از چه ناراحت هستیم؟ اینکه ما باید هزینه هایی خیلی خیلی بیشتر پرداخت کنیم برای بدیهیات! اینکه اولویت اول ما، نیازهای اولیه ما فراهم نیست!!
بدون آزادی هیچ چیز معنایی ندارد.
در بهترین حالت ما یک شبه به انتهای قرون وسطا و به آغاز عصر روشنگری پرتاب شدیم. میدانیم که رنسانسی در راه است… اما ما باید هزینه آن را پرداخت کنیم.
ما دیگر میهمانان این سفره نیستیم. ما میزبان هستیم و باید با بدبختی اجاق برپا کنیم. حیوان سلاخی کنیم و فرش بگسترانیم و آب از چاه بیاوریم و …
گروهی زندگی خود را بر ما مقدم میدانند و ما برای آنها بازیچه هستیم برای کسب منافع بیشتر. زیاده خواهانی که خود را لایقتر از دیگران میدانند. بسادگی میلیونها نفر را قربانی میکنند برای خواسته های خودشان. ما با استبداد طرف بودیم و هستیم. استبدادی که اکنون عریان شده…
وقت آن رسیده که با این واقعیت روبرو شویم که ما بردگانی هستیم که باید هزینه های خیلی بیشتری پرداخت کنیم برای خریدن آزادیمان و پس از آن برای حفظ آن.
من هم مثل تو، به رفتن فکر نمیکردم! اما مجبورم که به رفتن فکر کنم و برای رفتن تلاش کنم. و این فکر کردن بسیار غم انگیزه، اما از روی اجبار باید بهش فکر کرد و براش تلاش کرد. دیگه راهی نمونده و هممون به نوعی این موضوع برامون واضحه که قراره همه چی بدتر هم بشه. راهی نمونده…
رفتن راحت ترین راه است ولی ساختن بهترین راه.
کشوری که فکر کردن به آیندهش لرزه به انداممون میندازه…
من هم مثل تو، به رفتن فکر نمیکردم!
بعد این مسمم شدم که نرم!
بمونم و بجنگم با اون مدیر نا لایق احمق.
درسته فرار راحترین گزینه اس تا ساختن اما بلاخره ساختن هم بهترین گزینه ی تاریخ بوده 🙂
ولی این مهمه کی رفتنیه کی موندنیه
کی تو حاشیس ، کی تو متن
کی یه جرقس واسه تغییر با چند خط شعر خوندنی
فقط با چند خط شعر خوندنی…
ما سال ۵۷ یه استبداد را از کشور بیرون کردیم اما استبدادی بدتر آوردیم که وعده آب و برق مجانی میداد !
وقتی که به اتفاقات اخیر فکر میکنم میبینم که مردم ما هنوز آماده نیستن
هنوز نمیدونن واقعا باید چی بخوان .
روش درست خواستن اینه ؟ آتش زدن بانک ها بستن خیابون ؟
مشکلات اقتصادی مهم نیستن ریشه این مشکلات مهم اند
مسئله مهم تر آزادی هست که رشد اقتصادی بدون آزادی ناکام هست.
مهم نیست نفت خیز ترین کشور دنیا باشی یا یه کشور بی آب علف ! چیزایی که مهمترین فاکتورهای شکوفایی یه اقتصاده آزادی و قانون هستن . قانون برای حفاظت حقوق و آزادی برای نوآوری و پیشرفت .
به نظرم حتی اگه رژیم چنج همین الان اتفاق بیافته باز کشور ما خوب نمیشه فرض کن همین فردا کل این سیستم حاکمیتی خدافظی کنه بره و ما قرار باشه یه حاکمیت جدید ایجاد کنیم به نظرت یه استبداد جدید با یه لباس جدید نمیاریم ؟ ماهایی که خواسته مون آزادی نیست بلکه قیمت های ارزون هست، مثه سال ۵۷ نمیشه باز ؟! ما زود گول میخوریم چون مطالعه نمیکنیم فکر نمیکنیم
الان عصبانی هستی و قابل درکه…
همه این ها درست اما بودن و کمک رسانی به پدر و مادر هم خود یک ارزشیست که نمی توان نادیده گرفت. من دو دلم. راه حل چیه؟
قطع شدن اینترنت ولی یه فایده داشت: این که تو یه پست جدید بزاری :))
با این پست خوب خودتو خالی کردی بهت حسودیم میشه
شخصا برایم چیز هایی که دارم بیشتر ارزش دارند تا ممکن است بدست بیاورم ولی خوب از اینها گذشت جای جدید مرا میترساند …شاید فوبیا دارم
من از روزی می ترسم که گزینه رفتن، به سادگی امروز تو دسترس نباشه.
مثل اینترنت که فکرش را نمی کردیم روزی به سادگی در دسترس نباشه.
به نظرم باهوشین و قابل احترام. دفاعی از شرایط فعلی ندارم اما مروری بر تاریخ دویست ساله اخیر نشان داده که ایرانی جماعت – علیرغم هوش و ذکاوت – هنوز منافع فردی اش را به منافع جامعه اش ترجیح میدهد. اینکه عصبانیت شما باعث برون ریزی این ویژگی شده البته طبیعیه.
سلام ببخشید ربطی ب این مطلب نداره میخواستم بگم ی مطلبی گذاشته بودین راجع به اینکه تو زمین صمیمیت بازی کنیم و مثال زده بودین ک طرف میره خونه مادر زنش اگه بعد شام بگه چقدر میشه زشته. اونو پیدا نمیکنم میشه عنوانشو بگین
سلام
با حرفهاتون غریبه نیستم، ولی نتیجهگیری که کردید به نظر بیربط بود.
اگه جایی که رفتید یک مشکل دیگه داشت اونجا هم یک متن مینویسید و میروید جای بعدی؟
تو اروپا و آمریکا کلی آدم فرهیخته بودند که سالیان سال، زحمت کشیدند و حالا یک سری ایرانی به راحتی میروند از دسترنج آنها استفاده میکنند.
واقعا دردناکه … دردی که شاید هیچ راه حلی واسه خوب کردنش به ذهن نیاد … ولی ولی ولی اگه بشه که یکی دوتا سه تا چهارتا و … مث شماها وایسن یا منی که در اینده میخوام بهتون بپیوندم بشه یه راه حل واس این درد صعب العلاج که ریشه در تمام ارکان حکومت و مردم کرده رو خوب کنیم یا حداقل یه پنجره نو به دنیایی جدید باز کنیم فکر کنم حسی بسیار فراتر از تمام دل اسودگی ها و بی دغدگی هایی که ما از فرار نصیبمون میشه داره … باید تغییر کنیم … ماها مهندسا باید بتونیم جمع شیم باید بتونیم یه جریان نو رو راه بندازیم … اولین کار اینه که دست همدیگرو بگیریم … چمیدونم کارافرینی استارتاپ اینا همه به کنار باید به جریان قوی و مولد راه بندازیم … وقتی ماها راه بیفتیم وقتی مردم متوجه تغییر شن وقتی دو جوون رو از نهایت تاریکی و افسوس در بیاریم دستشون بگیریم اینحاست که همه چی عوض میشه … اینجاست که مردمم همراه ما میان اینجاست که حرفامون شنیده میشه اینجاست که بهمون بها داده میشه … دوست عزیزمون حرف زیبایی زدن … ماها فردگراییمم … دقیقا همینه …
حالا دو حالت هست بمونیم به امید این که این خراب شده رو درست کنیم که ریسکش بالاس ولی حلاوتش …
و یا بریم و با اسودگی یه زندگی و اروم خوب داشه باشیم و حالشو ببریم…
حالا اصا اقا بگیم اکثرا رفتن ولی نکته اینجاست ماها که میمونیم باید بتونیم همدیگرو پیدا کنیم …
البته شایدم دلم زیادی خوشه ؛)
صدرا غمگین نوشتی…
…
نمیدونم چی بگم. دوست نداشتم بین اینهمه پست هاییت که ازشون چیزای خوب یاد گرفتم. روحیه گرفتم، کلی ایده گرفتم و حتی روش نوشتن رو یاد گرفتم؛ همچین پستی ببینم. آره دوست نداشتم اما انگار تو هم نا امید شدی. خداکنه اتفاقات جور دیگه ای رقم بخوره. نه اینجوری که تو نوشتی. نه با رفتن امثال شما :'(
امروز که این پست شما رو خوندم چند ساعت از سقوط هواپیمای بویینگ که عازم اوکراین بود میگذره. من میخاستم در ذیل صحبتهای شما چیزی بنویسم که یکدفعه دوستم از اتاق بغلی با صدای بلند یه چیزی رو بی مقدمه خوند که من بشنوم. منم تا شنیدم دستم رو از رو کیبورد برداشتم و گفتم بفرست برام:
مرد گرگانی که بهخاطر یک اتفاق از پرواز اوکراین جا ماند در گفتوگو با «ایران» به شرح این ماجرای عجیب پرداخت.
واحد شهبازی تاجر ۵۵ ساله که مالک یک شرکت بازرگانی است درباره این اتفاق گفت: من شرکت بازرگانی دارم وهمزمان با شروع سال میلادی قرار بود به اوکراین سفر کنم تا قراردادهای کاریام را پیگیری کنم. عازم فرودگاه امام خمینی بودم که در مسیر سواد کوه بهخاطر عجلهای که داشتم با سرعت غیر مجاز رانندگی میکردم اما پلیس راهنمایی ورانندگی دستور ایست داد و پس از جریمه متوجه شدند که خودروام خلافی سنگینی دارد حدود ۲ میلیون تومان بنابراین مأمور پلیس گفت باید خودروات توقیف و به پارکینگ منتقل شود.
من هرچقدر اصرار کردم که عازم سفر اوکراین هستم و از پرواز جا میمانم اما آنها توجهی نکردند به خاطر انتقال خودرو به پارکینگ من مجبور شدم زمان بیشتری را در آنجا بمانم وهمین موضوع باعث شد من دیرتر به فرودگاه برسم در حوالی فرودگاه بودم که متوجه شدم هواپیمایی که قرار بود من با آن سفر کنم سقوط کرده است.
خلاصه آقاصدرا به قول استادم تو دانشگاه: فقط برای چیزی ناراحت باید باشم که در کنترل منه.
و باز به هر حال امیدوارم براتون آن بشه که آن به
خوب الان پیام اومد که یارانه ها رو واریز کردند من برم که باهاش میتونم ۴۵ تا بستنی هزار تومنی بخرم و ۵۰۰ تومن هم برام میمونه.
وای فردا چه بزم عظیمی تو خونمونه با ۴۵ تا بستنی. رویای کودکیهام. خوب البته الان کودکم ها
خدانگهدار :))
ی ماهه منتظرم بیایو بنوییسی
اینو دروغ نمیگم چند روزی که اینترنت قطع بود با اون اینترنت احمقانه ملی میومدم وبلاگ تو رو چک میکردم نمیدونم چرا
میشه نا امید نشی و بیای بنویسی؟
نمینویسی؟
سلام؛ منم مرتب اینجارو چک میکنم ولی هربار چشمم میافته به آخرین نوشته! ایرانه خانوم زیبا… یکی از پیج هایی که من خیلی نوشته هاشو دوست داشتم و حتی مطلب یادگیری زبان بدون درد و خون و ریزی رو بیشتر از ۱۰بار خوندم…آقای علی آبادی منتظر نوشته های جدیدتون هستیم.لطفا بازهم اینجا بنویسید.
دوروبرمون پر شده از ادمایی ک میخوان با چنگ انداختن ب هر چیزی و هرکسی وبه هر قیمتی شده خودشونو بالا بکشن.پر شده از ادمایی ک از همه دنیا طلب دارن ومیخوان بدون اینکه تلاشی کنن و زحمتی بکشن به خواسته هاشون برسن
ناراحت کنندس ولی امیدوارم واسه همه آدما با وجود مشکلاشون یک انگیزه یه هدف یه چیزی باشه که بتونه با قدرتادامه بده