بیست روز گذشته را در یک سفر طولانی به سر میبردم. آنچه که در زیر میآید، نه یک سفرنامه بلکه بیشتر افکار من هست در طول سفر.
روز اول:
-به محض نشستن پشت فرمان جریمه میشوم، سرعت غیرمجاز. شصت هزارتومان. آقا داماد چکاره هستند؟ متخصص جریمه شدن در اتوبان.
-در مازندران به جادهای میرسیم و امام زادهای. امام زاده اسمش یکجوری است که انگار فامیل دارد. مثلا ؛ رضا حاتمی. میخندم و میگویم از امام زادهٰهای بعد از انقلاب است. از مسئول امام زاده قدمت را میپرسم میگوید: سال ۵۸ از زمین اینجا خون بیرون میزند و مسئولان دستور میدهند که اینجا را امام زاده کنند. توانایی انسان در جلوگیری از خندهاش خیلی بیشتر از چیزی است که فکر میکنید.
-هوا مه آلود است و امام زاده نوعی قبرستان هم هست. در یکی از باغچه هایش وسط قبرها، تاب سرسره برای بازی بچهها گذاشتهاند.از این رنگی جدید ها. عکس نمیگیرم امافضا به شدت سورئال است، در دست نوشتهای که دربارهی تاریخچهی بنا آمده است، به دنبال نام تیم برتون میگردم.
– عصر.مسمومیت شدید. به درمانگاه میرویم، جوانترین دکتری که در عمرم دیدهام. یک دختر بیست و چهار پنج ساله است.چسب عمل بینیاش را برانداز میکنم. به این فکر میکنم که آدمیزاد برای یافتن پارتنر بهتر چه کارها که نمیکند. اول در رقابتی شرکت کرده که شانسش در آن به اندازهی شانس پیروز شدن یک اسپرم بوده، بعد هفت سال جان کنده که بهش بگویند خانم دکتر و بعد هم زیربار عمل جراحی رفته که مثلا پنج درصد زیباتر به نظر برسد، انشاا… که گلزار بیاید خواستگاری وگرنه حیف است این همه تلاش.
-در ذهنم به خودم میگویم سکسیت حسود. حالا نه که خودت همه این کارها را نمیکنی. همه این کارها را میکنند. تازه دم این یکی گرم که پیروز شده و به خواستهّهایش رسیده. خیلی ها پشت آن آزمون لعنتی و در حسرت یک عمل بینی میماند تا میمیرند و آخر سر به پسرخاله کوروکچلشان راضی میشوند. خانم دکتر شکمم را معاینه میکند، به به وجدان کاری هم که دارد. میشود شماره خانهتان را بدهید، مادرم تماس بگیرد؟ برای امرخیر میخواستم.
-مردن کنار ساحل هم شاعرانه است. به همه بگویید غرق شد، مثل دربارهالی. نگویید مسمومیت بود، نمیخواهم زمانی که از من یاد میکنند یاد محتویات معدهام بیفتند.
روز دوم:
-رشت بوس و خیلی خوشگل است اما کمی اورریت شده است.مثلا چه فرقی با آمل یا رامسر دارد؟ دریاهم که ندارد که. حالا رفقای رشتی ناراحت نشوند. یک روستای اطراف رشت از یک شهر متوسط خراسان هم زیباتر است ولی خب این همه از این حرفها که برای رشت باید ویزا بگیریم و اینجور چیزها کمی پرپکانی است. تازه گرم هم که هست.
-مسمومیت رهایم کرده. ظاهرا جور دیگری قرار است بمیرم.
– در پارکینگ نمک آبرود میفهمم ظاهرا پولدارها دیگر اینورها نمیآیند و یک راست خارج. همه ماشین های ساخت داخل. نمک آبرود: حامی اقتصاد مقاومتی.
– تله کابین جالب است. و مشکلش هم همین جاست، فقط جالب است: برای ده ثانیه.
روز سوم:
-هرکسی دربارهی دریا شعر زیبا و عاشقانه گفته هیچوقت ساعت ۱۲ظهر مردادماه لب ساحل نبوده است.
-سواحل گیلان تمیزتر از ساحلهای مازندرانند، و همهشان تقریبا پولی. پیروزی ساحلهای سرمایهداری بر ساحلهای اشتراکی:))
– در بازار ماهی فروشها یک پسربچه بامزه پنج شش ساله به دبه بزرگ آب اشاره میکند و از ماهی فروش میپرسد، آقا این آبها کیلویی چند؟ همه میخندند.مادرش میگوید تازه قیمت پرسیدن یاد گرفته. خنده ادامه دارد. تعداد کمی از افراد هستند که بدانند این جمله زودتر از آنکه به آن فکر کنیم معنا پیدا خواهد کرد.
-نسبت به انواع ماهی خنثی هستم. نه بدم میآید و نه دوست دارم. تنها رابطهی شخصی که با ماهی ها داشتهام در سه سالگی بوده که به تن ماهی گفتهام: ماهی تو قوطی. در کنار این ها: آبدارچی: چای ریخزن. پمپ بنزین: بنزین گاه و…
روز چهام:
-ریشهایم درآمده و با موهای درهمم کمی شبیه دراویش شدهام. شانس در جلب نظر دختران شمالی: زیر پنج درصد.
-ماسال تکهای از بهشت است. بیشوخی. خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی زیباست. اصلا انگار بدون ویزا رفتهای اروپا. تمیزهم هست. ابرها در میان کوه ها، سرسبز، هوا فوق العاده، حیوانات رها، کلبههای اماده اجاره. تنها چیز اضافه در ماسال آدمها هستند. نه که شلوغ باشد اما حتا یک آدم هم از زیبایی اینجا میکاهد. مخصوصا خود من.
– این امام زادههای سریالی شمال ایران واقعا جالب هستند. یعنی خیلی جای فکر کردن دارد، که با فرض واقعی بودن چرا تا اینجا آمده اند و با فرض واقعی نبودن چرا باید این همه امام زاده ساخته شود. به این که مشهد امام زاده ندارد فکر میکنم و بازار و تقاضا و دست نامرئی.
روز پنجم:
-قلعه رودخان یک جایی است باید هزارتا پله در کوهی جنگلی بروی بالا تا برسی به یک قلعه بسیار قدیمی. حاضرم شرط ببندم نود درصد آدمهایی که این هزارتا پله را بالا آمدند در رودربایسی این کاررا کردند و بعد هم که قلعه را دیدند به زور و با لبخندگفتند که بله زیباست. می ارزید به این دهنی که از خودمان در این هوای گرم سرویس کردیم. یک دو عکس میگیرند و با سرعت از اشتباهشان پایین میآیند تا به خانه برسند و استراحت کنند.
-آدم در سفر میفهمد که پیر شده است. دخترانی که همراه خانوادهشان به مسافرت آمدهاند را نگاه میکنم و میبینم چقدر کوچکند. تا همین چند سال پیش همهشان برایم جذاب بودند اما الان حتا از نگاه کردنشان احساس گناه میکنم انگار اینجا آمریکاست و پارتنر زیرسن قانونی جرم.
-روی یکی از دیوارهای قلعه رودخان نوشته که یک محقق روس حدود ۲۰۰ سال پیش اینجا را کشف کرده است. به این فکر میکنم که چرا یک محقق روس این همه مسیر را بیاید و در این جنگلها بچرخد. آن هم ۲۰۰ سال پیش. یک پسر بور چشم رنگی از کنارم رد میشود، با خودم میگویم خب: حداقل یکی از انگیزههایش را کشف کردم.
-معدهی انسان توانایی نامحدودی در خوردن وعدههای متوالی جوجه دارد.
روز ششم:
-ماسوله جالب است.مثل تله کابین.
-درمسجد ماسوله پیرمردی کنارم مینشیند، میگوید خیلی زیبا ودلنشین هستی. توی دلم میگویم الله اکبر، مادرم هم الان با این قیافه مرا ببیند نمیتواند چنین چیزی را بگوید. سرحرف را باز میکند. با لبخند و خوشرویی جوابش را میدهم. میگوید ازت خوشم آمده:)) یاد داستانی که در تهران مخوف سرم آمد، افتادم.فاصله میگیرم. کارش به کارم ربط دارد. شمارهام را میدهم و جدا میشوم. شب در واتس اپ پیام میدهد. سلام صدرا جان. دوستت دارم. بلاک میکنم 🙂
روز هفتم و هشتم:
-زنجان گرم و زیباست. مثل خیلی از شهرهای کوچک دیگر ایران. یعنی تقریبا همهی شهرهای کویری ایران با تقریبا نود درصد شبیه به هم هستند. چاقوهارا قیمت میکنم، از قمه زنی در محرم میپرسم، فروشنده با اشتیاق میگوید بله میزنیم. سعی میکنم خنثی باشم. بعد به کودکی که در مغازه هست میگوید بیا بزن بیمه بشی. قمه منظورش است. به این فکر میکنم که در فلسفه لیبرتارین قمه زنی باید آزاد باشد. چرا که بدن خودم است اختیارش را دارم.
–پادکست چنل بی در مورد سیلک رود را در زنجان گوش میکنم. پنج ساعتش را در یک روز. این آقای راس اولبریکت موسس سیلک رود فوق العاده است. همچنین خود پادکست. توصیه میکنم گوش کنید. زنجان بوی دارک وب گرفته در ذهنم.
-حسینهی زنجان واقعا عظیم است. از حرم امام رضا در مشهد کوچکتر است اما تقریبا بزرگترین بنای مذهبی است که بعد از حرم دیدهام. واقعا بزرگ و زیباست.
-بزرگترین ادونچری که در زنجان داشتم این بود که در صف آبخوری به یک دختر زیبا که نوبتش را تعارف کرد گفتم اگر معیار زیبایی هم باشد شما مقدم تری، قند توی دلش آب شد ولی مثل مجسمه ایستادم و نگاه کردم و مکالمه را ادامه ندادم. به این فکر میکردم که بین لانگ دیستنس و اعدام، قطعا اعدام را انتخاب میکنم.
-موزهها و مکانهای تاریخی را دوست ندارم. یعنی با احترام برای آنها که کارشان این است اما برای من حوصله سربراست. یعنی درست که اسکلت مربوط به هزاران سال پیش جالب است یا فلان ظرف ناصرالدین شاه میتواند توجه برانگیز باشد اما ترجیح میدهم به جایش کتاب بخوانم یا به این فکر کنم که چندسال مانده تا هوش مصنوعی شغلم را برباید. من آدم موزه و مکانهای تاریخی نیستم.
-موزهها در کنار گالری نقاشیهای پست مدرن از آن چیزهایی است که همه انسان ها به صورت مخفیانه توافق کردهاند در حالی که سعی میکنند جلوی خمیازهکشیدنشان را بگیرند، تظاهر کنند که از دیدن آن ها لذت میبرند.
روز نهم و دهم:
– میرویم سنندج، میخواهم زنگ بزنم به فواد زمان بندی سخت نمیگذارد. سفر دارد خستهام میکند، با درخواست پایان سفر موافقت نمیشود. میخواستم در این سفر نه بخوانم و نه پای لپتاب بنشینم. مشاهدهگر صرف جهان باشم اما دوری از عادتهایم دارد از درون کلافهام میکند. کتاب با خودم نیاوردهآم. در پی دی اف های گوشیم ام یکی از کتابهای O’reilly هست به اسم لرنینگ اندروید. شروع به خواندن میکنم. ابتدایی و حوصله سربر. تا پایان دوام میآورم. توصیه:تاجایی که میتوانید یادگیری کد نویسی را از کتابها شروع نکنید. بدرد عمیقتر کردن سواد فنی شاید بخورند اما یادگیری خود مهارت؟ عمرا.
-بانه نمیرویم چرا که ما خیلی توریست و حامی اقتصاد داخلی هستیم.
-سخنرانی تدایکس لیلی گلستان را دیدم، چرا حجم گران فورجی آدم را حرام میکنید آخر؟
-آنچه که باید دربارهی این سخنرانی گفته میشد را گفتند، اما تنها چیزی که به ذهنم رسید این است که آدمهایی که از هرفرصتی میخواهند برای از خودشان تعریف کردن استفاده کنند، هرچقدر هم موفق باشند بازهم جهان بینی محدودی دارند. آدمی که به اندازه کافی بزرگ باشد نیازی نمیبیند هر تریبیونی را صرف تبلیغ خفن بودن خودش بکند. ضمنا نقش شانس و قوی سیاه در استیو جابز شدن را فراموش نکنیم.
-سنندج زیباست، پله پله است و به نظر کوهستانی.
– دربارهی تفاوت اذان اهل تسنن با تشیع بحثی شکل میگیرد. هردوطرف سوگیری های شدید دارند. به نظرم آدم بی طرف واقعی همانی است که حتا حوصلهی شرکت در بحثّها را هم پیدا نمیکند.درواقع برایش مهم نیست.
– ورودی جادههای کردستان باید بنویسند: هر ماشین، یک باربند.
-برخلاف تصور رفتار مردم خیلی گرم تر و مهمان نوازانه تر از آن چیزی است که ذهن همراه با سوگیری من یا خیلیهای دیگر ممکن است فکر کند.
روز یازدهم و دوازدهم و سیزدهم:
-غار علیصدر بعد از ماسال زیباترین جای سفر است. سرد و با تم متفاوت. توصیه: اگر سوال قایق ها شدید، آنی نباشید که برای پازدن داوطلب میشود. بلیط ۲۵ تومانی با بلیط ۳۵ تومانی تفاوت چندانی نمیکند.
-اسم سفرنامه را باید بگذارم از ساسی تا شبپره. بس که آهنگ چرند در این سفر شنیدم. یعنی اولش باروی باز گفتم سلیقههای متفاوت را تحمل کنم اما دیگر به اینجایم رسیده:) چوب خط شرورو شنیدم پر شده است از الان تا پنجاه سالگی فقط شوپن باید گوش کنم تا بتواند بشورد و ببرد. یک نمونه از آهنگ های سفر.
روز چهاردهم و پانزدهم :
-صف آدم ها در مطب یک دکتر علفی را در قم میبینم و به این فکر میکنم که چرا امیرتتلو فقط چهارملیون فالوور دارد خیلی کم است و آنچه که داریم به عنوان مملکت کاملا برازنده آن چیزی است که هستیم.
-شهرک صنعتی ساوه احتمالا از خود ساوه بزرگتر است.
-در مسجد جمکران، سعی میکنم مخ یک طلبه را هایجک کنم. یعنی حوصلهام هر وقت سرمیرود و یکیشان را نزدیکم میبینم میروم سر صحبت را باز میکنم. چرا که گاردشان باز است و تمرینی است برای اجتماعی تر شدن و همچنین مفرح ذات است صحبت با دوستان. میگویم دانشجوی روانشناسی شهید بهشتی هستم و روی پایان نامهام کار میکنم که دربارهی خطاهای شناختی انسان است. باور میکند و ادامه میدهیم. عادت ندارد کسی از غیر از موضع نیاز و خواهش و مشورت با او صحبت کند:)) تلاش میکنم با چند سوال ناخودآگاهش را متوجه خطاهای شناختی کنم. نتیجه؟ ناموفق. میپرسم به نظرت چند درصد افکار و تصمیم هایت از روی تعقل است؟ عددی میگوید نزدیک به صددرصد:) از این اعتماد به نفس درهم میشکنم:)). آخرش ناامیدانه، راستش را میگویم، آدرس وبلاگ را هم میدهم که بیاید و بخواند. باشد که رستگار شویم.
روز پایانی:
-باورم نمیشود در راه برگشت هستم. خوش گذشت اما خسته شدم. بیست روز عقب افتادن از تمام برنامهها کم نیست و روزهای شلوغی پیشرو داریم. از همه بیشتر دلم برای لپتاپم تنگ شده است.
-آلرژی که من تجربهاش میکنم را باید در دسته بندی نیر دث اکسپرینس قرار داد.
-بله آلرژی تبدیل به سرماخوردگی میشود که تا پایان سفر هم شبیه آغازش بشود ولی این دفعه خانوم دکتر نداریم.
-بدنم احتمالا خودش را گول زده که : تب کنم شاید پرستارم تو باشی. نه خیر جانم از این خبر ها نیست.
-پایان.
چقدر کار داشتم اما بدون وقفه نشستم تا آخر خوندم.
ته ذهنم میدونستم خوب مینویسی اما الان دارم آگاهانه بهش فکر میکنم. خوب مینویسی
دمت گرم
ممنون هیوا جان.
عالی بود. ممنون
خواهش میکنم.
:))))
خیلی خوب و شیرین بود :))
میخوام کپی رایتِ اون جملهای که موقع تعارف کردن به دختر زیبا گفتی رو ازت بگیرم :))
کریتیو کامنز :))
مالون میمیرد :))
تو لیست خوندنمه:)
صدرا جان یه جوری مسافرت کردی که انگار میخوای کشور رو ببوسی و بری به بلاد خارجه 🙂
به زور بود از یه جایی به بعدش:))
چند دقیقهای میشه که خوندن متن تمام شده، و همچنان این شکلیم : D
:)) ممنون.
سفر بخیر.
در یکی از پست ها اشاره کرده بودی که خیلی وقت گذاشتی که رانندگی رو کامل یاد بگیری. می خواستم درخواست کنم تجربیاتت رو در قالب یک پست بذاری اگر دوست داری. الان توی جاده خودت راننده بودی؟
ممنون.آره بخش بزرگی از مسیر رو من رانندگی کردم.سه چهار سالی هست گواهینامه گرفتم. زمان زیادی نذاشتم غیر از مقدار مقرر تمرین قبل از امتحان. فکر میکنم که گفته بودم که باتوجه به هماهنگی پایین ذهن و بدنم رانندگی باید برام سخت بوده باشه که با ممارست مربی خوب، بدون مشکل و کمبود یادگرفتم. درواقع از اهمیت تکرار در یادگیری گفته بودم. تنها چیزی که از تجربیات یادگیری رانندگی یادمه اینه که باید بپری تو حوض و خودت تنها بشینی پشت فرمون. اولش ترس ممکنه داشته باشه ولی یاد میگیری. کلا راه یادگیری هر مهارتی به نظرم همینه. تئوری جواب نمیده. تنها در میدان عمل باید بری جلو. یه اصطلاحی هست میگن بذار دستات کثیف بشه. همینه.
ممنون از توضیحات. واقعا هم همینه. من الان یه مدته شروع کردم و واقعا به اهمیت تمرین پی بردم.
عالی بود
خیلی خوب بود، در شرایطی که روحیه ام مثل کسی بود که با دیوار برخورد کرده متن رو خوندم، دلم واشد، واقعا خوب مینویسی
خواهش میکنم:)
واقعا عالی بود ؛) در مورد اون قسمت امامزاده ها باید بگم در مقابل جهل بعضی ها فقط میشه سکوت کرد :/
اون آهنگ هم عالی بود??? مگه هستن کسایی که هنوز از این اهنگا گوش بدن؟ :))))
مرسی. اومدی مشهد زنگ بزن یا پیام بده ببینمت:)
آقا رشت چشه؟ چی شد؟ من که نفهمیدم :)))
رشت خیلی خوشگله ها . حالا خودش مرکز استانه . شما یه سر اطراف تا شعاع ۱۵۰ کیلومتری هم بری همین ۲۰ روز رو میتونی بگردی و خسته نشی و تنوع هم که در حد نیر دث اکسپرینس :)) (*داخل پرانترز طولانیییی*)
از گیلان و کلا شمال معرکه است . فقط یه فصل خوب باید انتخاب کنی که آب و هواش بهت بسازه ، ممکنه بارون برف یا آفتاب شرجی داشته باشه. دریاچه بخوای داره ، دریا هم که فراوون ، جنگل ، دشت ، یکم دورتر بشی آبشار وکوه . فقط آتشفشان نداره :)))) یعنی یجا بهت نشون بدم پیاده از دریا میتونی بری کوه 🙂 اینقد این فاصله نزدیکه :)) البته باید یکم پای پیاده داشته باشی :))
کامنتم داره شبیه نوشته های خودت میشه . خودمونی و طولانی…
(*داخل پرانترز طولانیییی :
این واژه های ساختگی رو به نظرم بهتره انگلیسیشو بکار ببری ، هم درست بفهمیم چی میگی و هم فارسی را پاس میداری و صد البته به بقیه تلقین نمیکنی که اینطوری صحبت کردن کلاس داره 🙂 *)
صدرا چقد خوب نوشتی 🙂 حس فضاها را با شوخیهای خاصت جذاب تر منتقل کردی
منم پارسال یه سفر پنج هزار کیلومتری رفتم البته جنوب، حالا فضا خیلی متفاوت بود ولی تهش منم دلم برای لپ تاپم بیشتر از هر چیزی تنگ شده بود.
تو سریال سیلیکن ولی فصل اول بود فکر کنم، کارشون کشیده بود به دادگاه برای حق مالکیت. بعد داشتن ایمیلهایی که رد وبدل کرده بودن رو میخوندن. بعد دیدن یارو سر کار هی از دوست دخترش حرف میزده. رو پامه، خیلی گرمه و … . بعد معلوم شد به لپتابش میگه:)) کلا رابطه عاطفی قدرتمندی داریم باهاشون ظاهرا. ممنون از کامنت
سیتریزین بخور برادر…برا آلرژی میگم
صدرا من تقریبا همه پست هات رو میخونم و با توجه به شناختی که ازت پیدا کردم به نظرم جا داره بیشتر باهم آشنا بشیم، دوست داشتی یه میل بزنم بهم :دی
حتما 🙂
آقا عالی بود. دست مریزاد. نه تنها شیوهی روایت مثل همون «تهران مخوف» بسیار درگیرکننده و جذاب بود، بلکه چند جا قشنگ تو خودم شاهد انفجار خنده بودم، به خصوص سر قضیهی آبخوری! :))
:)) ممنونم. نظر لطفته.
صدرا مثل تو فکر میکنم ولی نمی تونم مثل تو بنویسیم.
سلام من همون طلبه هستم خیلی دیوثی :)))
نترس بابا شوخی کردم من اون پیرمردم، دوست دارم :)))
کلا وقتی یه کدی مینویسم و بدون هیچگونه وارنینگی (دیگه ارور بماند) بازم کار نمیکنه میام یکی از این پست ها تو رندوم می خونم می بینم نه بابا دنیا اونقد ها هم حوصله سر بر نیست 🙂