-مطمئن نیستم از زبان طالب بود یا نه، ولی ته ذهنم نقل قولی از یک نفر هست که میگوید: دین را برای مواجهه با غیرقابل پیشبینی بودن و ابهام جهان توسعه دادهایم. یعنی شما نمیتوانید به یک مادر که صبح بیدار شده به فرزندی که بیست سال بزرگش کرده صبحانه داده، بگویی پسرت رفت بیرون، تصادف کرد و مرد. قانون اعداد بزرگ بوده با توجه به آمار بالاخره باید برای یکی در این ناحیه این اتفاق میافتد. احساسات ما نمیتواند چنین چیزی را بفهمد، اما به مادر که میگویی خواست خدا بوده است، قسمت بوده است، آرام میگیرد و چه خوب. مدتهاست وقتی کسی در مواجه با بدشانسی آن را به نیرویی ماورایی نسبت میدهم حتا پوزخند هم نمیزنم. حتا ته دلم دعا میکنم که ای کاش همانطور باشد. که نیست.
-بعضی وقتها اتفاقاتی میافتد که حتا همان فریم ورک همه فن حریف قسمت بود، خدا خواست هم جواب نمیدهد. میگویند چهارسال سرطان داشته. خدا خواست؟ حتا مادربزرگ روستایی من هم توجیح نمیشود. این جور مواقع پرسیدن چرا؟ احمقانه است. میدانم. اما از دیروز که بغضم نمیرود گورش را گم کند چندین بار مسئله را به اجزا تشکیل دهنده اش تقسیم کردهام.
-استندفورد ۲۱۵۷ نفر هیات علمی دارد. در آمریکا سالانه حدود نیم میلیون نفر به علت سرطان میمیرند. میشود حدود ۱۵صدم درصد جمعیت. پونزده صدم درصد دوهزار نفر هیات علمی استندفورد میشود معادل سه نفر. مسئله ساده شد. سالانه تقریبا سه نفر استاد استندفورد باید به علت سرطان جانشان را از دست بدهند. باقی هم شانس و رندومنس است که خورده به نام هموطن ما. اصلا مگر هوشمندیاش، تابعی از همین شانس ژنتیکی و محیط نبوده که همان محیط هم خود باز تابع شانس است.آنجا پرسیدی چرا؟ که حالا میپرسی؟ تازه مگر چه شده؟ یکی از ارگانسیم های حیاتی یک گوشهی خیلی پرت از هستی در خط بی انتهای زمان از بین رفته است. از بین هم نرفته خودآگاهی اش را از دست داده. گردی بر کل هستی نخواهد نشست. هر بار که سرخط خبر را میبینم مقادیر بی انتهایی از این تیپ خزعبلات میگویم، که مثلا حس کنم به اوضاع مسلطم و تا بغضم نشکند. اما نمیشود. هربار تصویر سادهاش باموهای کوتاه، پیرهن آبیاش را مبینیم، انگار که گرگی از درون شروع به دریدن هر آنچه که در قفسهی سینهام هست میکند.به خودم میگویم تو که سانتی مانتال نبودی. اور ری اکت نکن بچهجان. آخرین بار سر داستان چشمهایش اینقدر درمانده شدم.راستی مگر اهل خاورمیانه نبود؟ چشمهایش چرا آبی است؟ تو ببین چندتا از آن پسربچه بچه المپیادیها عاشقش شده اند. میگویم بیخیال. سریع تب ها را مبیندم اما نمیشود. همین است که پناه آوردهام اینجا چند کلمه بنویسم.
-چندسال پیش که خبر جایزهاش پیچید، اول فکر کردم که ایرانی بودنش یعنی چند نسل پیش یکی از اجدادش مهاجرت کرده به آنجا، مثل کیروش که هی میرود فوتبالیست دورگه پیدا میکند، نتیجه میگیرد تا ما حس کنیم فوتبالمان اوکی است. گفتم حتما باز رگ آریاییمان زده است بالا. وقتی که فهمیدم نه بابا در همین مملکت درس خوانده، جز همان نسل تباه بعد از جنگ است، شریفی بوده، گفتم واعجبا پس چرا تا به حال از چنین نگین درخشانی حرفی نبود. یک هفته بعد از جایزه شنیدم که مسئولانی جلسهی بحران گرفتهاند که چطور به این جایزه واکنش بدهند. لابد چون موهایش دیده میشوند یا چون کشوری که در آن درس میدهد مثل خودمان، گردن کلفتی دوست دارد اما زورش از ما بیشتر است. بعد گفتم حتما به همین دلیل است که تا به حال هم خبری از او نبوده است. عدهای خوششان نیامده. اما خبرناگهانی سرطان و بعد فوتش به من چیز دیگری فهماند.
-او سرش در زندگیاش بود. همه ما دانشگاه رفتهایم همه ما استادهایی را دیدهایم که گرد یک دانشمند معتبرهم برشانهشان ننشسته اما خدارا بنده نبودهاند. اصلا دانشگاه چرا، خیلی از ما با یک هزارم دستاوردهای او و حتا با دستهای خالی و حساب منفی، چنان غوغایی به پا میکنیم، انگار که چه تحفهای هستیم. با یک سرماخوردگی توجه عالم و آدم را جلب میکنیم و قص الی هذه. اما آنکه واقعا در اوج است، احتمالا حتا نگاهی به این پایین هم نمیاندازد. مسیر خودش را میرود. و از مسیر خودش هم میرود.
-نمیدانم چه بگویم، کاش خواست خدا باشد.
میدونی صدرا، رفتن مریم میرزاخانی به دلایل مختلف دل آدم رو خون میکنه. ولیکن دوست دارم بگم که توی همین دانشگاههای درهپیت ایران خودمون تعداد زیادی از همین نوابغ ریخته. توی دانشگاههای خارجی که دیگه هیچی. مریم میرزاخانی یه جورایی به اوج رسیده بود. اما اگه فقط چند پله بیایم پایینتر، تعداد زیادی از دانشمندا و دانشجوایی رو میبینیم که هر کدوم پتانسیل رسیدن به اون مرتبه رو دارن و به دلایل مختلف ماها از شناختنشون محروم هستیم. توی همون استنفوردی که ایشون استاد بودن (که تقریبن توی تمام رتبهبندیها جزء سه دانشگاه برتر جهانه) تعداد زیادی دانشجوی نابغهی ایرانی دارن درس میخونن. یکی دو تاشون رو از نزدیک میشناسم و با عقل ناقصم میتونم تضمین کنم که اگه سماجت و جسارت میرزاخانی رو داشته باشن، از نظر علمی، هر کدومشون میتونن به همین ارتفاعی که ایشون رسیدن، برسن.
با یکیشون صحبت میکردم، بهش گفتم برمیگردی ایران؟ گفت خیلی دوس دارم. ولی توی ایران تئوری کار کردن سخته. اینا عمومن به حدی کلهشقن که نه پول براشون مهمه نه شهرت نه هیچ چیز دیگهای. همین که نتونستیم مینیمم خواستههاشون رو تأمین کنیم و براشون محیطی ایجاد کنیم که احساس مفید بودن بکنن، و داریم بر خلاف میل خودشون فراریشون میدیم از مملکت، همین، مایهی شرمساریه. (طولانی میشه و به نظرم توضیح واضحاته وگرنه میگفتم که چرا بودنشون توی ایران اهمیت داره.)
تمام اینترنت پر شده از مطالب راجب مریم میرزاخانی اما این نوشته دلنشین ترین چیزی بود که خوندم.نمیدونم واژه دلنشین در کنار این درد معنا داره یا نه فقط … 🙁
منم از وقتی که این خبرو شنیدم داشتم به همین موارد فکر میکردم که تو خوب تونستی به زبون بیاری. راستشو بگم بدجوری از دست خدا عصبانیم
سلام صدرا جان،
نوشته ات از زاویۀ دیگری قضیه را نگاه می کنه خوشم اومد، مخصوصاً اون احتمال و درصد،
موفق باشید
تشکر
من هم خیلی از دیدن این خبر ناراحت شدم. اصلا سادگی و معصومیت خاصی توی چهره ش بود که باعث میشد بیشتر از اون چیزهایی که از نظر علمی ازش میدونیم و نمی دونیم دوستش داشته باشیم.
من به یک چیز اعتقاد قوی دارم و اون هم حکمته. حکمت رو قبول دارم ولی نه به این خاطر که بهم گفتن حکمت وجود داره و تو باید بپذیری. حکمت رو قبول دارم چون درکش کردم. علت بعضی از معماهای کوچیک زندگیم رو سال ها بعد فهمیدم و متوجه شدم حکمت خدا فراتر از اون چیزیه که برای ما قابل درک باشه. در مورد مریم میرزاخانی مطمئنا حکمت رو نمی دونم ولی مطمئنم جایی بهتر از این دنیا رفته… یکی از دلایلی که مرگ رو دوست دارم اینه که احساس می کنم مرگ باعث میشه بعد زمان و مکان تغییر کنه و یک سری مرزها برداشته بشه. احساس می کنم مرگ باعث میشه که حکمت خیلی چیزها رو بفهمیم و این برای من دوست داشتنیه. البته مرگ رو برای دیگران دوست ندارم چون درد از دست دادن سخته.
گاهی میگم شاید خدا یک تعداد قوانین علی معلولی تعریف کرده و جهان، اتوماتیک با اون ها می چرخه. ولی مطمئنم این طور نیست چون استثنا هم کم ندیدم توی زندگیم. خیلی پیچیده است، خیلی و واقعا نمیشه اون رو درک کرد. البته وقتی آدم ویدیوهای مربوط به فضا رو میبینه و متوجه میشه که حتی نقطه ای هم نیست در عالم، شاید بهتر بتونه درک کنه که چرا درک نمی کنه. نمی دونم… هیچی نمی دونم….
ریاضی یعنی تساوی ، یعنی عدالت . خدا دنیا رو بر اساس ریاضی ساخت . نمیشه اینطوری که شما طبق امار جلو رفتی جلو رفت . همونطور که اگه یه تاس رو ۶ بار بندازیم ، تقریبا غیر ممکنه که هر وجه یه بار بیاد !
ریاصی میگه اگه اتفاق a افتاد ، در ادامش b بوجود میاد و با ادامه b ، احتمال c حاثصل میشه.
دنیا یا خدا مثل ضحاک نیست که حتما سالی سه تا استفاد استنفورد قربانی بخواد ولی قانونی هست که اگر کسی به دلایل مختلف سرطان گرفت و این سرطان به این حد پیشرفت کرد و کنترل نشد ، مرگ رو در پی داره.
باقی مطلب جالب و زیبا بود. دست مریزاد
سلام دوست عزیز از حرفات خوشم اومد نه به خاطر اینکه از بانو میرزا خانی حرف زدی به خاطر اینکه جهانو مثل اونایی میبینن که واقعا جهانو فهمیدن…
منم مثل شما برنامه نویسم و شانسی هم با وبلاگت اشنا شدم به هر حال ادمیزاد از هم فکرش خوشش میاد امیدوارم در اینده هم بتونم مطالب وبلاگتو بخونمموفق باشی