آنگاه مرد سخنوری گفت با ما از آزادی سخن بگو:
و او پاسخ داد:
در دروازه ی شهر در کنار آتش و اجاقتان دیده اه ام که خود را بخاک میاندازید و آزادی خود را میپرستید.
همچنان که بردگان در برابر فرمانروا خم میشوند و اورا ستایش میکنند با آن که بر دست او کشته میشوند.
آری،در باغ معبد و در سایه برج دیده ام که آزاد ترین کسان در میان شما آزادی خود را مانند یوغی به گردن و مانند دست بندی به دست دارند.
و از دلم خون میریزد. زیرا که شما فقط آنگاه میتوانید آزاد باشید که حتا ارزو کردن آزادی را هم بندی بر دست و پای خود ببینید و هنگامی که دیگر از آزادی همچون هدف و غایت سخن نگویید.
شما آنگاه به راستی آزادید که گرچه روزهاتان فارغ از نگرانی و شب هاتان عاری از اندوه نباشند،چون این چیزها زندگی را بر شما تنگ کنند، از میان آن ها برهنه و وارسته فراتر بروید.
اما چگونه باید از روزها و شبهای خود فراتر بروید، مگر با شکستن زنجیری که در بامداد هشیاریِ خود برگرد ساعت نیمروز خود بسته اید؟ به راستی، آن چیزی که شما نامش را آزادی گذاشته اید سنگین ترین این زنجیر هاست، اگرچه حلقه های آن در آفتاب بدرخشند و چشم تان را خیره کنند.
—————————————————————————
جیران خلیل جبران _ پیامبر و دیوانه _ مترجم : نجف دریا بندری _ نشر کارنامه _ صفحه۷۷
آزادی پاداش نیست٫ نشان لیاقت هم نیست که به افتخارش با شامپانی جشن بگیرند. به علاوه هدیه هم نیست٫ یک جعبه شیرینی که به شما لذت های چشایی ببخشد. اوه نه٫ برعکس اعمال شاقه است٫ دو استقامت است که در تنهایی کامل طی می شود و جان را از خستگی به لب می رساند. نه شرابی در کار است و نه یارانی که جامهایشان را بلند کنند و با لطف و مهربانی به تو بنگرند. تنها در تالاری غمزده تنها در جایگاه مجرمان در مقابل قضات ایستاده ای و باید به تنهایی در برابر شخص خود و قضاوت دیگران تصمیمی بگیری. در انتهای هر آزادی حکم دادگاهی هست برای همین است که بار آزادی بر دوش سنگینی می کند مخصوصا هنگامی که تب داری یا در رنجی یا هیچ کس را دوست نداری. ص ۱۵۵ – سقوط – آلبر کامو