پیش نوشت: در دوران دبیرستان به دفعات با بعضی از دوستانم وبلاگ های به قول خودمان زیرزمینی ایجاد کردیم که فقط افراد دارای لینک و پسورد میتوانستند مطالبش را بخوانند.مقادیر کمی از چیز هایی که آن جاها نوشته بودم قابل عمومی بودن هستند، که به مرور منتشرشان میکنم.متن زیر یکی از آن هاست.
که ناگهان در باز میشود.دخترکی ریز نقش با سوییشرتی سبز رنگ وارد میشود.جشنواره رنگ ها آغاز میشود.خونی در محیط میدود.خودتان را روی صندلی جمع و جور میکنید.دخترک زیباست.نه از آن هایی که هر موجودی را به خود خیره میکنند اما چهره اش بی نقص است.ادم مبهوت جمجمه اش میشود.انگار که خدا نشسته باشد با مشورت چند متخصص یو آی هی با مته روی جمجمه کار کرده باشد.همه چیز طبیعی است.او زیباست.میرود مینشیند روبروی شما وسط چند دختر دیگر.کتاب ایین نامه را برمیدارد سرش در کتاب است.هر چند وقت یکبار کنجکاوانه به اطرافش نگاه میکند.حس میکنید دارد دور برش را تحلیل میکند.هنوز متوجه شما نشده ودر این چند دقیقه چند پسر دیگر وارد اموزشگاه شده اند.با اراجیف و دلقک بازی سعی میکنند توجه همه را جلب کنند.شانس تان مدام برای جلب توجه دخترک پایین می آید.تا این که . چشم هایتان در هم قفل میشود.میفهمد شما داشته اید نگاهش میکردید.این اتفاق چندبار دیگر تکرار میشود .ان قدر واضح که مبین که بقل دستتان نشسته است میگوید تو نخته ها.پوزخند میزنم.
تصمیم میگیرم بروم جلو سر حرف را باز کنم و بگویم چقدر زیباست.فقط همین.حوصله ی شروع یک رابطه را ندارم.بلند میشوم به هوای پرسه زدن.همچنان نگاه میکنیم به هم.ناگهان یکی از پسر ها به سمتش میرود با پررویی تمام کتابش را میگیرد.مبین حرص میزند که حالا هی لفت بده اما من آرامم.مطمئنم قاپ دست من است.پسرک الکی چند ورق این ور آن ور میکند و وقتی بی محلی دخترک را میبیند نگاهی از سر حرص میاندازد ، کتاب را پس میدهد و دور میشود.دخترک دوباره نگاه میکند. حالا نوبت من است که بروم جلو.قدم اول را برمیدارم.منصرف میشوم.تپش قلب ندارم اما استرس چرا.مبین فایت کلاب را یاد اوری میکند.اما نمیداند مشکل من شجاعت نیست .نداشتن سوژه برای پیک آپ لاین است. میگوید از خلاقیتت استفاده کن.
میروم جلو تصمیم میگیرم بگویم شما معماری فردوسی نمیخوانید؟هم دلیل موجهی میشود برای نگاه ها که یعنی اشنایید .هم کلاس دانشجو فردوسی بودن میگیرد من را.جلو میروم .نگاه میکند.ناگهان این کلمات به سرعت از دهانم خارج میشود.((شما معماری آزاد نمیخونید؟)) دخترک از من هول تر میگوید.نه.بلافاصله اضافه میکند اما آزادم .احتمالا میخواهد اشتراکات را اضافه کند.میپرسم چه رشته ای ؟ و او روی صدای من جواب میدهد .علوم پایه.گیج میشوم.اصلا چرا گفتم آزاد؟ علوم پایه رشته است مگر؟یعنی میشود روانشناس باشد؟میپرسم چه ترمی؟ میگوید ۱٫از خوشحالی عروسی است ، در هزار جایم.مبین از توی صف مغرورانه به من لبخند میزند.انگار که پسرش را داماد کرده باشد.لعنتی چرا چیزی به ذهنم نمیرسد؟دخترک از من دستپاچه تر است.بلند میشود نمیداند کجا برود.لبخندی میزند.پرونده اش را از دستش میگیرم.با پرورویی تمام.میگویم میخواهم اسمتان را ببینم.مقاومت نمیکند.الکی روی پرونده را نگاه میکنم .اسم را میبینم ،اما نمیخوانم. پسر ها آنطرف پشت دخترک و رو به من در سرو کله شان میزنند که این چقدر پررو است. با نشان دادن شصت ارزوی موفقیت میکنند.از اسم دخترک فقط سعیده و تکه ای از فامیلش در یادم میماند.پرونده را میدهم به دستش.باز ان لبخند لعنتی اش را میزند . مسئول اموزشگاه به داد هردویمان میرسد.میگوید امتحان شروع شد بروید به کلاس.تا کلاس کنار هم راه میرویم .لیدیز فرستی میگویم او میرود انتهای کلاس من ابتدا مینشینم.همه اش به این فکر میکنم که چرا هفته پیش ایین نامه ندادم که بیفتم این هفته با مردودی ها.بعدتر فکر میکنم چرا گفتم معماری آزاد؟ اصلا اینجا چه کار میکنم؟ از همین تقدیر گرایی های مزخرف خاورمیانه ای.امتحان را میدهم.در کمتر از پنج دقیقه.بلند میشوم در برابر چشمان مبهوت همه مصحح کلید را میگذارد روی پاسخ نامه وبر میدارد.قبول شدید بی غلط.صدای همهمه بلند میشود.نه که برایم مهم باشد.اما الان خوشحالم.انگار که بتمنی چیزی باشم از کلاس میروم بیرون و نیم نگاهی به اخر آن میکنم.دخترک لبخند دارد هنوز.
یکی یکی بیرون میآیند.اکثرا قبول نشده اند،پسرها.مبین هم هم.دخترک آخر سر بیرون میاید.بهش میگویم قبول شدی؟ جواب نمیدهد تعجب میکنم.یک دفه مردی را پشت سرم میبینم.بعله پدرش است.دنبال پدر راه میافتد میرود بیرون.انگار پدرش شاستی بلند غیر چینی دارد. پسرهایی که حالا من سوپر منشان شده ام دستی به پشتم میزنند و میگویند نونت توروغنه.مبین میگوید : شام میگیرد بابت این دو اتفاق واشاره میکند به این که بیشتر دخترانی که با من دوست بوده اند پدرشان شاسی بلند داشته.به فال نیک میگیرم اما من هنوز چشمم پی دخترک است.میرود و برمیگردد .در واقع از ماشین پیاده میشود.تنها برمیگردد تا نتیجه امتحانش را بگیرد.می آید بیرون، میپایم پدرش نباشد.میپرسم چطور دادی؟ میگوید احتمالا قبول نشوم.دستپاچگی در چهره ام موج میزند و باز پدر لعنتی اش از پشتم سبز میشود.میگذارم باهم بروند.دلم ارام است با این که نباید باشد.موقعیت را از دست داده ام.اما آرامم.فکر میکنم باز هم اورا میبینم.اینستاگرام را باز میکنم.میزنم سعیده به علاوه تکه هایی از فامیلش که یادم مانده .چیزی نیست.آن ها را پیدا نمیکنم.مثل همیشه.
پی نوشت : زمان زیادی از نوشته شدن متن بالا میگذرد و واقعی بودن یا نبودنش به مانند ذکر این نکته که مبین دوست صمیمی ام است یا مدت هاست گواهینامه گرفته ام کم اهمیت ترین موضوع است.
سلام خیلی جالب بود با اشتیاق تا آخرش خوندم.
درود
خیلی خوب بود. لذت بردم.
با لحظه لحظهی داستان پیش رفتم.
البته یادمه یکی توی نوشتههاش اشاره کرده بود اگه میخواین وبلاگ نویس خوبی بشین کمتر کلمات چیز دار استفاده کنید.
یه موقعی خیلی کول به نظر مییاد. ولی بعدهها دیگه کول نیست. باعث میشه تصویر ذهنی خواننده خراب بشه.
نه که بگم بچه خوبی باش، منم از اونام که دو روز باهام بپری از خودت بدترم.
یه چیز دیگه که من به همه گیر میدم این نیم فاصلهها و «ی»های عربیه.
حس میکنم نویسنده میدونسته میخواد چی تحویل خواننده بده، نه که فقط بخواد هرچی تو کلشه بریزه بیرون.
مشتاقم پستهای زیر زمینی بعدی رو زودتر بخونم.
ممنون
در مورد نیم فاصله و ی عربی هرچی بگم توجیحه فقط . همش از عادت بد ناشی میشه.کم کم درستش میکنم.
خیلی خوب بود.
اشک تو چشام حلقه شد
متن رو دوست داشتم
من خودم تجربش رو داشتم… رفتم به دختره که اسمش میم دال بود گفتم ای کاش سرهنگ گلستانی زنده بود میگفتم پارتی مون بشه مهدسه بهم گفت《برو بابا》و بدجور … کرد توی حالم، خلاصه مهدسه قصه من هم مثل این دختر قصه شما بود و البته شاید بسیار زیباتر ولی حیف که نشد …