اگر طرفدار جان بر کفِ نولان بودم شاید مینوشتم:
به تصویر کشیدن این رابطه ، شوک جادویی نولان به مفهوم لانگ دیستنس است. پکیج اینتراستلار حاوی فاصله دار ترین رابطه عاطفی است که بشر به توانایی تصور آن را داشته . انگار که در این فیلم همه چیز قرار است عظیم باشد و دیالوگ ها چه زیبا از دل این عظمت مفهوم فلسفی را استخراج میکنند و تا سطح نظریه پردازی فیلم را بالا میبرند.عشق محصول ابعاد بالا تر است.زمان و مکان بر آن تاثیری ندارد.حتا اگر فاصله بین آدم ها ملیون ها سال نوری و میان کهکشانی باشد.
به حرفم گوش کن
وقتی که بهت میگم عشق چیزی نیست که ما اختراع کرده باشیم.
عشق، مشهوده، قدرتمنده، عشق حتماً یه معنایی داره
-بله، عشق معنا داره: فواید اجتماعی، پیوند اجتماعی، تربیت فرزند …
-ما مُردههامون رو دوست داریم .فایدهی اجتماعی اون چیه؟
-هیچی
-شاید معنای بیشتری داشته باشه
چیزی که ما هنوز نمیتونیم درک نمیکنیم
شاید یه جور دلیل باشه، یه جور
محصولی از ابعاد بالاتر باشه
که ما نمیتونیم به طور محسوس درکش کنیم
من در طول کهکشان شیفتهی کسی هستم
که ده ساله ندیدمش
و میدونم که احتمالا مُرده
عشق تنها چیزیه که میتونیم حسش کنیم
و فراتر از ابعاد زمان و فضا جریان داره
شاید باید بهش اعتماد کنیم
حتی اگه هنوز اون رو درک نمیکنیم
کوچکترین احتمال دیدن دوبارهی ولف
من رو هیجانزده میکنه…
پی نوشت : این روزها که اینترِ کیبرد جماعتی زیادی را شاعر کرده است.شاید بشود به مونولوگ بِرَند از آن دید نگاه کرد 🙂
صدرای عزیز
دوست خوبم سلام
از نوشته ت در مورد فیلم اینترستلار و کریستوفر نولان بسیار لذت بردم. چقدر خوب تفسیرش کردی. ممنونم ازت. ممنونم.
من این فیلم رو هر بار که میشینم و می بینم بایستی مفهوم جدیدی رو ازش درک کنم. اینقدر لایه های پیچیده و شفاف و زیبایی این فیلم داره که بنظرم یکی از بزرگترین آثار سینمای جهان هست و خواهد بود. رابطه ی پدر و دختری که در جای جای فیلم عشق پدرانگی و دخترانگی رو به تصویر میکشه، اونجایی که پدر بعد از برگشتن از اون سیاره ای که ۲۳ سال عمرش رو در اون گذرونده و پشت مانیتور میشینه و به حرفهای بچه هاش در این سالها گوش میکنه و تصویر بزرگ شدنشون رو میبینه.
اونجایی که دو تا از فضانوردها در یک صحرای یخی به جان هم میفتن و مثل دو انسان بدوی با هم مبارزه میکنن تا یکیشون زنده بمونه.
اونجایی که سفینه ی حامل این فضانوردها در مدار سیاره ی زحل داره میگرده و اینقدر کوچیکه که در بیکران هستی فقط یه کورسوی کوچیک می بینی و موسیقی زیبای هانس زیمر چنان آدم رو گرفتار اون صحنه میکنه که یه لحظه آدم خودش رو در بیکران هستی تنها و تنها میبینه.
اونجایی که روی اون سیاره ی عجیب پیاده میشن و یک دریایی با عمقی بسیار کم و موجهای بلند. که باز هم موسیقی زیبای هانس زیمر دنیای شگفت انگیزی رو به ما نشون میده.
و اونجایی که زمین دیگر جای زیستن نیست. درست مثل آخرین روزهای حضور دایناسورها (این قدرتمندترین و بزرگترین موجودات تاریخ کره ی زمین) بر روی کره ی زمین. که پس از اون برای همیشه منقرض شدند.
و این زاویه ی دیگری هم که تو به اون اشاره کردی بعد زیباتری از این فیلم هست که من بهش دقت نکرده بودم.
امیدوارم شاد باشی و همچنان در مسیر توسعه دهندگی حرکت کنی.
سبز و پیروز باشی.
بالاخره! نمی دونم چرا! شاید تقصیر از خودم بوده یا … نمی دونم! در هر حال این اولین باری بود که توی هزارتوی نت یه نفر از این شاهکار حرف زد! واقعا زاویه دید های مختلفی که میشه از اون دید به این فیلم نگاه کرد خیلی خیلی خیلی زیادن. به عقیده من میشه هزارجور معنی از دل این فیلم فهمید. که البته تاثیر ترکیب هنرمندانه موسیقی و بازی بازیگران رو نمیشه نادیده گرفت. به نظر من قشنگ ترین صحنه ی فیلم قسمتی بود که کوپر دخترشو بعد از سال ها می بینه و بعد دخترش بهش میگه که تو برو! چون هیچ پدر و مادری نباید شاهد مرگ فرزندشون باشن! من اینجا بچه های خودمو دارم. و بعد کوپر رو پیش برند می فرسته! ” تنهاست. در یک کهکشان غریبه… در یک خونه ی جدید. زیر نور خورشید تازه مون.” و بعد فیلم تموم میشه. ( البته این قسمت همیشه برای من یه نکته ابهام آمیزو باقی میذاره و اونم اینه که اگه مردم از زمین به همون سیاره ای میرن که برند پیدا می کنه پس برند عملا باید سال ها پیش مرده باشه. یعنی کوپر باید در زمان به عقب برگرده تا به اون برسه. و اگرم مردم به اون سیاره نمیرن پس چرا مورف سیاره رو خونه ی جدیدمون خطاب می کنه؟! )
فکر می کنم در سیاره برند زمان دیرتر می گذره برای همین برند پیر نمیشه
من هیچوقت از صحنه فیلمی اینقدر وحشت نکردم که از صحنهای که سفینه در یک سیاره به زمین نشست با دریایی کم عمق که موجهایی بسیار بلند ازدور در حال نزدیک شدن بودن،وقتی تصور همچین سرزمینی را میکنم یک ترسی همراه با حقارت در برابر هستی تمام وجودم را تسخیر میکند،این صحنه اینقدر در روحیه من تاثیر گذاشت که یک شب حتی خواب آن را دیدم،عرق مرگ بر بدنم نشست.
زمان زیادی از وقتی که این فیلم رو دیدم میگذره اما وقتی نوشتت رو خوندم برام مرور شد
مفهوم عشق گاهی ترسناکه مثلا فرض کن در عظمت کهکشان ها به دنبال معشوقی که حتی مشخص نیست زنده باشه باشی! فکر میکنم یجایی اصرار سر این بود که برن به همون سیارهای ادموندز بود در صورتی که بقیه مخالف بودن و شانس قابل زیستن بودن کم
آملیا اینجا داشت زندگی کل انسان های سیاره زمین رو سر معشوقی که مشخص نیست زندست یا نه قمار میکرد… خودمم بعضی وقت ها در این شلوغی جمعیت امیدی برای پیدا کردنش دارم که مسخرست.. گاهی ترسناکه.
متنتون عالی بود ولی من اون صحنه ی پشت کمدو نگرفتم
واقعا اولین فیلم زندگیم بودکه منومتحیرکرد.امیدوارم فیلم های بیشتری دررابطه بااین مضمون هاپخش کنید.سال هاست درموردخداشناسی مطالعه میکنم وتلویزیون رومیبینم که ازخدا دم میزنند ولی اولین باره که خداروحس کردم تواین فیلم
عالیی بود ولی یه سوال چرا ادموندز توی سیاره نبود؟
سلام
به نظر من فیلم عشق رو تنها ابزار حل شدن راز هستی مدونه
همونطور که عشق به برند میگفت که تنها سیاره قابل زیستن سیاره ادموندز هست ، کوپر هم با جاذبه از زمان عبور کرد و به دخترش اطلاع داد اما جاذبه از عشق ضعیف تره.
تنها راه رستگاری ما عشق ورزیدن به یکدیگر هست
به نظر من یکی از زیبا ترین و معنادار ترین لحظات فیلم صحنه ی حضور کوپر در سیاه چاله بود…
قطعا به حیات ما قد نمیده ولی به قول کوپر یه روزی میرسه که نسلهای بعدی ما معادلات جاذبه رو حل میکنن و به عمق همون سیاه چاله سفر میکنن و با قرار گرفتن در همون کتابخانه تمام اشتباهاتی که ماها تو زندگیمون انجام دادیم رو درست میکنن.
عشق پدر و دختر به هم هر لحظه گریاند.. با این همه پیشرفت، بشر در برابر خالق بزرگ هیچه، فیلم عالی و تاثیرگذار