ایجاد و ساختن یک بیزنس رویایی نهایی من است. از خیلی سال پیش. یعنی از اولین لحظههای شکل گیری خودآگاهیام اولین چیزی که میخواستهام، این بوده است. این که زیر بیست سالگی بیزنس بسازید و موفق شوید، نه غیر ممکن اما نادر است. هزار عامل بایددست به دست هم بدهد که خب طبیعی است که برای یک بچه توی خاورمیانه نداد. اما خب هیچوقت این رویا را رها نکردم. همیشه توی ذهنم یک چیزهایی کم بود و اگر آنها را فراهم میکردم یک قدم تا هدف فاصله میداشتم.
اولی تخصص بود. وقتی نباشد طبعا سخت میشود بیزنس درست کرد. شرط کافی نیست، اما لازم است. رفتم متخصص شدم و دوستان فنی پیدا کردم. بعد از آن پول بود. تو محصول را ساختی نیاز داری که پول داشتی باشی برای جلو بردن کسب و کار. از ۱۰۰ هزار تومان تست ادوردز تا یک تبلیغ ۲۵۰ هزارتومانی در تلگرام. و خب نبود. گفتیم پول در بیاوریم. هم پول درآمد، هم شبکههای سرمایه گذار پیدا کردیم. زمان برد ها اما رسیدیم. گفتیم خب حالا دیگر همه چیز هست. شروع کنیم. شروع کردیم؟ دیدیم ای بابا از شهرستان خیلی خیلی سخت است، پیش رفتن. بازارت محدود است و دلیلی ندارد آنجا بمانیم. مهاجرت کردیم تهران. خیلی هم خوب وبدون سختی و رایت تایم، رایت پلیس مهاجرت اتفاق افتاد. یعنی از بهترین حالت توی ذهن من هم دهها برابر بهتر بود.
الان هفت ماهاست که تهرانم و تقریبا همه مواد اولیهای که برای ساختن بیزنس لازم است را در دست دارم. کمی مسئله وقت وجود دارد که آن هم قابل حل شدن است و میدانم که مشکل اصلی نیست. مواد اولیه هست اما بیزنس نیست. مثل یک بچه شدهام که فقط پایش را روی ماسههای ساحل میکوبد به جای ساختن قلعهی شنی. چرا به این شکل است؟ چه شده است؟
در یک پرانتز طولانی یک تاکید هم بکنم دوستانی که حس گاندیطور دارند در مورد زندگی، نگاه عاقل اندر سفیه نکنند به این صفحه وب: خواستههای شخصی آدمها چندان قابل مذاکره نیستند. به کسی که ویار دارد نمیتوان گفت: نخواه. ویار است و میخواهد. هوس بستنی کردهام اصلا. شاید منطق نداشته باشد، شاید اصلا خودآگاهی کافی در موردش نداشته باشد اما میخواهد و قابل مذاکره نیست. تلاش برای داد زدن این که بیا مثل من زندگی کن یا زندگی بخشهای دیگر هم دارد احتمالا همانقدر بی فایده است که یک ماهی بیاید و از مزایای زندگی زیر آب برای یک میمون تعریف کند. پایان پرانتز
اگر در باب این نشده ها بخواهم بهانه بیاورم، میشود. مثلایکی از اتفاقاتی که این چند ماه افتاده است این است که در هر راهی که پایمان را گذاشتیم دقیقا همان حوزه به شکل ناگهانی دچار مشکلات جدی شده است. در حدی که اخبارش در سطح روز مملکت و شبکههای اجتماعی جار زده شده است. و تازه این اتفاقات در کنار بحران مالی، ابر تورم و کاهش ارزش پول ملی بوده است. این یعنی که ما در زمان مکانی زندگی میکنیم که از حالت طبیعی مثلا زندگی در غرب، مسائل پیشبینی نشده بیشتری رخ میدهد. آخری همین یکی دو روز پیش بود. صبح ایمیلم را که باز کردم دیدم اسلک تمام حسابهای کاربری مربوط به ایران را به طور کامل و بدون هشدار قبلی بسته است.
این اتفاق در حالی افتاده است که یکی دو ماه گذشتهرا در حال توسعه چند راهکار سازمانی روی پلتفرم اسلک بودهایم. اگر داستان اتفاقهای قبلی را هم تعریف کنم دقیقا به همین شکل، یا از درون ایران یا از بیرون ایران چند پروژه دود شدهاند. میشود گذاشت به حساب بد شانسی. اما به نظرم مشکل عمیقتری وجود دارد.
از ایمیل اسلک تا الان چند ساعت غمگین را گذراندهام. چرا اینطور میشود؟ با ما باشید.
امروز صبح رادیو جوان را باز کردم و دیدم بهزاد بلور یک مصاحبه انجام داده است با سوگند. اینجا . من سوگند را دوست دارم و پنج شش تا از کارهایش را واقعاگوش میکنم، اما چندان به شکل شخصی دنبالش نکرده بودم. فقط میدانستم که خودش را تکرار نمیکند و دنبال تجربههای جدید است. که در موسیقی ایران همین یک فاکتور تو را شش تا از باقی جلو میاندازد.
دیدن این مصاحبه برایم تکان دهنده بود. ظاهرا سوگند سال ۹۳ به ایران میآید و در فعل و انفعالی دستگیر میشود. چهار سال مجبور میشود در ایران بماند تا زمان دادگاهش برسد. این مصاحبه ظاهرا اولین باری است که دربارهی این سالها صحبت میکند. چهار سال سکوت. میتوانید مقایسه کنید با خوانندههای زیرزمینی دیگری که برای نیم ساعت بازداشتشان آلبوم بیرون دادهاند.
یک جای مصاحبه اشاره میکند به موزیک ویدیو یادش بخیر که در ایران آن را ضبط کرده است.(اینجا) ظاهرا آخرین کاری است که در ایران انجام میدهد. میگوید اگر دقت کنید، جای یک تبخال روی لبم است در آن موزیک ویدیو. چرا؟ چون قبل از ضبطش تماس میگیرند و میگویند هفتهی دیگر دادگاهت است.
یک لحظه بیایید خودمان را بگذاریم جای او. بخاطر ساختن موسیقی در وطنت دستگیرت میکنند. از نظر ظاهری به هم ریختهای و به شدت هم استرس داری. باید کاری که میکنی را هم پنهان کنی و نمیدانی سرنوشتت تا هفتهی دیگر چه میشود. اگر یک جای دیگر دنیا بود، مثلا داشتی تور اروپایت را برنامه ریزی میکردی، نه که منتظر دادگاه باشی. میروی موزیک ویدیو ضبط کنی یا نه؟ به نظرم تفاوت خیلی موفقها با معمولی ها اینجاست. سوگند میرود ضبط میکندو آخر هفته دادگاهش را هم میرود. این پایبندی به کار به موهای بدن من خبردار میدهد.
داشتن بیزنس در ایران احتمالا از هنرمند بودن در ایران سخت تر نباشد،ساده تر نیست. تفاوتش در این است که، هنرمند باشی در داخل مجرمی، بیزنس داشته باشی، در بیرون. هردو سخت و طاقت فرسایند. چه کسی مسیر را میرود؟ آنکه پایبندی داشته باشد. به قول آمریکایی ها Dedication.
مهم نیست که بخشنامه میدهند که فلان نوع بیزنس دیگر نباید وجودداشته باشد. مهم نیست که اسلک بن میکندت. مهم نیست که از هزارجا تحریمی و هرروز ممکن است، اتفاق ترسناک جدیدی بیافتد. مهم این است که به مسیرت پایبند باشی. چیزی که ما کم داشتیم نه تخصص بود، نه پول نه شبکه. پایبندی بود. اگر پایبندی باشد همه چیزهای دیگر هم جور میشوند. و بیزنس برای همین است که سخت است. هنرمند بودن برای همین سخت است. باید پایبند باشی به مسیرت. این به این معنی نیست که هفته ای صد و بیست ساعت کار کنی. نه. احتمالا سوگند هم زمان هایی را روی مبل ولو شده است و بی هدف در اینستاگرام چرخیده. حتا ایلان ماسک اما رها نکردهاند. آن چیزی که ته ذهنشان بوده را. ادامه داده اند در هر شرایطی. خسته میشوند، استراحت میکنند اما ادامه میدهند. این احتمالا تفاوت معمولیها با شگفت انگیزهاست.
از باب تجربهی شخصی هر تجربهی موفقی که داشتهام از آنجا نشات گرفته که بیخیال نشدهام. اسلک بنتان کرد که کرد. پدر پروکسی جهان نیست مگر برنامه نویس ایرانی؟ مگر توی همین ایران شرکتی را نمیشناسی که محصولی را تولید کرد و فروخت به یک شرکت خارجی در حالی که از صد طرف زیرفشار تحریم و فیلترینگ بود؟ مگر سوگند همینجا هم مسیرش را ادامه نداد؟
مسئله اصلی بیزنس احتمالا مسئلهی پایبندی است. نه هوش، تخصص یا پول. و این درسی است که من امروز به آن فکر میکنم.
پایدار باشید.
[…] هنر ظریف پایبندی (صدرا علیآبادی) […]
لایک!
من شدیدا باهات موافقم. یه نکته هم که احتمالا براش سهم زیادی قائلی ولی اینجا اشاره نکردی، دانش مسیر است. میتونی اسمش رو دانش یا تخصص هم بگذاری. به نظر من پایبندی و دانش مثل دو روی سکه هستن، مثلا اگر من کتابهای زیاد در در زمینه کارم و مسیر کسبوکار و چالشهاش رو بیاموزم قطعا اونها رو خودم تجربه نمیکنم که بعدا مجبور بشم سرش پایبند بمونم. برای همین من با اینکه به عملگرایی شدیدا باور دارم ولی روزانه کمتر از سه ساعت کتاب نمیخونم! دقیقا کتاب، نه وب. نه اینکه من عقل کل هستم و این تنها راه رستگاریه (که متاسفانه هر کامنتی آدم مینویسه باید هر بار به طور تکراری تاکید کنه که من متخصص نیستم من دانشآموز یا دانشجو یا پیگیر دانش هستم و اینها فقط دیدگاههای شخصی من هست، وگر نه من و احتمالا تو و احتمالا هر کسی که سرش به تنش میارزه هم میدونه که نظراتش شخصیه و احتمالا مثالهای نقض زیادی داره ولی چارهی دیگری به جز عمل کردن به دانستههای فعلی نداریم) ولی نظر نهایی من اینه که تا میشود آموخت چرا باید تجربه کرد و پایبندی نمود؟ ولی تا زمانی هم که پا به زمین اقدام نگذاریم و فقط بخوانیم و بیاموزیم هم کارها عملا شروع نمیشود، بنابراین حداقل برای من دشوار هست که یک بالانس منطقی و راضی کننده بین «اقدام» و «یادگیری» برقرار کنم. نظر تو رو نمیدونم، اگر میتونی منو راهنمایی کنی لطفا دریغ نکن.
خیلی حال داد خوندنش
یک جاهایی در زندگی هست که باید در آن نقطه کسی چیزی بگوید که دوباره سر پا شوی اگر آن کس یا آن حرف در لحظه مناسبش نرسد شکست میخوری.من امروز به این حرفهایی که زدی احتیاج داشتم.الان بعد از بستن صفحه وبلاگت میرم تا دوباره شروع کنم.ممنون صدرای عزیز
اولا ممنون که بجای dedication، ننوشتی ددیکشین 🙂
ثانیا این که در کل مطلب خوبی بود، اما بنظرم خوبه که یادآوری کنم همهٔ موفقیت وابسته به ما نیست و به قول جادی نباید در «تلهٔ هرکی تلاش کنه موفق میشه» افتاد. و شاید بهتر باشه بعضی مواقع واقعیت و شرایط رو بپذیریم و یه فکر دیگ بکنیم. عباس کیارستمی هم در این باره نظر جالبی داره. =>
https://www.youtube.com/watch?v=e_sKb4Rkt9s
هدفم از نوشتن این نظر ضدحال زدن نبود 🙂 فقط خواستم که از اون ور بام نیفتیم.
عالی نوشتی ، اطمینان دارم در مسیر سخت بیزنس و کاآفرینی از بهترین ها می شوی…
آرزوی موفقیت برات دارم
بیشتر از این پست های امیدوار کننده بنویس :**
خیلی عالی می نویسید همیشه کلی انرژی میگیرم. موفق باشید و پایا.
دقیقا همین طوره ایستادن برای هدف و انجام دادن آن به بهترین شکل مهم ترین پایه پایستگی هر چیزیه (از ورزش کردن – هنر – علم آموزی – بیزینس – طبیعت گردی و…) ما ایستاده ایم حتی اگر از آسمان سنگ ببارد.
اما یه نکته ای رو نباید فراموش کرد و اون هم استراتژی خروج هست که واقعا مهمه در خیلی از بیزینس ها یا خیلی چیز های شبیه به این باید اون رو رعایت کرد ولی تا زمانی که میشه توانش هست باید پایستگی داشت.
از اون حرفها بود که تا عمق جان نفوذ و هوشیار میکند … مرسی
جانا سخن از زبان ما میگویی…
سلام صدرا . خوشحالم که سرچ بد من تو گوگل منجر با یافتن وبلاگ خوب تو شد. صدرا من هنوز به این باور تو نرسیدم که رمز موفقیت در بیزینس چیزی که تو بهش میگی “پایبندی” هست اما فکر میکنم جزیره ناشناخته زندگی ما آدمها رو میشه در این “پایبندی” جستجو کرد. من شنیدم که پرفسور حسابی وقتی در بستر بیماری بود یک زبان خارجی یاد گرفت . ولی اگه این زبان به دردش نمی خورد چی؟ و تو هم یک مثالی زدی از سوگند. چیزی که برام سواله اینه که اگه دادگاهش خدای نکرده بد تموم میشد و محکوم به حبس اید یا زبانم لال اعدام می شد چی؟ اون وقت آیا کسی اصلا قصه زندگی ما رو می فهمید . البته میدونم که نقطه جالش اینجا نیست که دیگران بدونن . تو فکر کن پس فردا دادگاه حساس و خفن ناکی داری . بعد فردا شبش میشینی یک گیم کوچولو میسازی و و قبل از خواب رایگان تو وب شیر می کنی بدون اینکه CreatedBy داشته باشه . این به نظرم یک حس نابی توش هست که نمی دونم چیه ولی سرندیپیدیتی زندگی به نظرم به نوعی توی این نقطه مرموز خودشو پنهان کرده . این که پایبند باشی در شرایطی که تردید حرف اول رو میزنه. ببخش در زیر نوشته و استدلال منطقیت کامنت احساسی میزارم!
سلام. مدتهاست که وبلاگت رو میخونم و طرز نگاهت به مسائل رو می پسندم. خوشبختانه مثل بعضی از دوستان متممی اهل ادا در اوردن و تقلید هم نیستی…
مدتها بود که می خواستم برای نوشته هات ازت تشکر کنم، ولی این یکی پست دیگه تیر خلاص رو زد که حتما این کار رو بکنم.
من سالهاست که به چیزی که گفتی معتقدم. البته این حرف به اشکال مختلف توسط افراد مختلف زده شده. ولی به نظرم اینقدر مهم هستش که هربار میشه از گوینده اش تشکر کرد.
این قسمتش که گفتی متمایزها هم ممکنه گاهی شل کنن و قرار نیست هر لحظه تو فکر هدف باشن خیلی نکته مهمی هستش، برای همون پایبند موندن.
بعضی دوستان تو کامنتها گفتن که پایبندی لزوما منجر به موفقیت نمیشه، که اینم درسته، ولی به نظرم شرط لازم هستش، و تو دنیایی که دانش و ارتباط به وسیله اینترنت در اختیار اکثر افراد قرار گرفته، نقطه تمایز همین پایبندی به هدف هستش.
تا حالا از این زاویه ندیده بودم کسی بخواهد امید بده,از متن شما بیشتر ناامید شدم و تا استوار بشم
اینو میدونم که هر کشوری خوبی ها و بدهی های خودشو داره مثلا تو ژاپن کار هست ولی تعداد خودکشی خیلی بالاست,یا دانمارک میتونی ازادی داشته باشی ولی مردمش نسبت به متوسط جهانی از همه جا بیشتر سرطان دارند,میتونی امریکا باشی سیلیکون ولی تو کشور خودت باشه ولی ۴۰ میلیون گرسنه در کشورت داشته باشی بنظرم وضیعت ما اینقدرا هم بد نیست
چقدر صمیمانه چقدر خودمانی حرف میزنی
این روزها چقدر به این حرفها نیاز دارم
پایبندی
باید به لبزینس خود مثل یک بچه توجه کرد همون طوری که مراقب بچه مون هستیم تا بزرگ و قوی بشه
مطلب کاملا صحیح و دقیقه
ولی من یک سوالی بدجور ذهنم رو درگیر کرده ،اینه که :
در رشته ای مثل حسابداری که کار خدماتی و کارمندی (مگر اینکه شریک موسسه حسابرسی یا حسابداری باشید که در اصل موضوع خدماتی بودن تفاوتی ایجاد نمیکند) و تماما وابسته به مشاغل دیگر ، آیا پایبندی واقعا نتیجه رضایت بخش در پی داره ؟ جواب این سوال دو حالت بیشتر ندارد : یا من بازی در میارم و نمیخوام رنج امتحانات بین المللی و مدارک معتبر حرفه ای رو بکشم ، یا واقعا این رشته در ایران عاقبتی جز کارمندی و در نهایت پس از چندسال تجربه کاری مدیر مالی نداره ! که این دو حالت هم نه پولسازه نه قابل توسعه ، ممنون میشم نظرات دوستان رو بخونم
این رویا رو من هم دارم.
سالهاست هرکسی که ازم میپرسه اگه یه چیزی بخوای تو زندگی از ته دل، اون چیه؟
میگم:
من باید یه بیزنس داشته باشم.
و مدت زیادیه که دارم مسیر رو طوری هموار میکنم، که این رویا رو درست انجام بدم.
به امید اون روز
چقدر خوش گفتید. بهعنوان نویسندهای که سالها خودش را در هزاران سوراخ قایم کرده و حالا به خودش جرئت نویسنده بودن دوباره را داده، تکتک جملاتتان را میفهمم. گاهی از کنار گذاشتن شغلم ناامید میشوم و خودم را به باد ناسزا میگیرم تا فقط دردهایم را برونریزی کرده باشم. هرچند میدانم که ماندن در راه نویسندگی درستترین راه زندگی من است. به تازگی به دنبال راهاندازی کسبوکاری در همین حوزه هستم. یادداشت شما خوب به جان و دلم نشست. میتوانم لحظات سختش را لحظهبهلحظه لمس کنم. برایتان آرزوی موفقیت دارم.
.