این نوشته تلاشیست برای کنکاش در افسانهی “Follow you passion” و نقش پشن در موفقیت. در ادامهی بحث کوتاهی که چند روز پیش در توییتر پیش آمد. قبل از این که از قوانین جهان شمول حرف بزنم در حال تعریف یک داستان بسیار بسیار شخصی هستم که ممکن است قابل انتقال به غیر نباشد. بهم ریخته و بی سرو ته است، اما خواندنش خالی از لطف نیست.
قبل از رفتن به سراغ اصل ماجرا بد نیست با دو لغت آشنا شویم:
لغت اول پشن است. میشود آن را معادل میل شدید گرفت. اگر عاشق شده باشید میدانید پشن چیست. بیقراری که در رسیدن به معشوق وجود دارد نوعی از پشن است. ترشح هورمونهای تحرک آور، بیخوابی، انرژی زیاد، عدم توانایی تمرکز روی چیزی غیر از معشوق. این نوعی از پشن است. حال این پشن میتواند در مورد هرچیزی باشد. موسیقی، موفقیت، کد هرچیزی. Passion معادل فارسی مناسبی ندارد. شاید بشود ترجمه کرد: اشتیاق، آرزو، میل ولی هیچکدام حتا نزدیک به معنی آن هم نمیشود. اما جملهی معادل خوبی در فارسی داریم برای آن. ” ندای قلبت را دنبال کن” را میتوان جانشین شایستهی “Follow your passion” دانست. پس میشود به جای پشن گفت “ندای قلب” اما نوشته شبیه به “دل نوشتههای تک درخت تنها” میشود. لطفا در ادامهی این نوشته لفظ نازیبای پَشِن (باهمین شمایل) را تحمل کنید.
لغت دوم Flow است. در همین وبلاگ دربارهاش صحبت کردهایم.این تد تاک را دربارهاش ببینید. به طور خلاصه به حالتی اطلاق میشود که شما چنان درگیر انجام یک کار میشوید که متوجه گذر زمان و اطرافتان نمیشوید. نوازندگی کلیشهای ترین مثال آن است. مبدع این مفهوم معتقد است که کسانی که در حالت فلو به سر میبرند، بیش از دیگران از زندگی لذت میبرند.
چارت بالا استیجّهای متفاوتی از احساسات ما در زمان انجام یک کار را نشان میدهد. اگر میزان چلنج از مهارت ما بیشتر باشد احساساتمان به اضطراب و نگرانی نزدیک میشود و اگر مهارتمان از کار مورد نظر بیشتر باشد احساساتمان به سر رفتن حوصله نزدیک میشود. مقایسه کنید احساس خودتان را در حالی که همین الان دو امتحان پشت سر هم از شما گرفته شود. اولی دیفرانسیل چهارم دبیرستان و دومی املا سوم دبستان.
فلو اما نقطهی بهینهای در نمودار است که میزان چالش با میزان مهارت ما نسبتی برابر و منطقی دارد. در چنین حالتی چنان درگیر انجام فعالیت میشویم که ممکن است از گذر زمان فراموش کنیم.
پس تفاوت فلو با پشن را فهمیدیم، پشن احساس ما دربارهی یک پدیده است، فلو حالتی است که ممکن است در حال انجام یک کار به ما دست بدهد.
خودشیفتگی آلرت
اولین بار که پشنم را دربارهی چیزی احساس کردم، دبستان یا راهنمایی بودم.برای چه چیزی؟ کامپیوتر. قرار نیست قصهی کلیشهای یک نرد کدنویس را بخوانید نه. کامپیوتر را برای بازیهایش دوست داشتم. سرگرمی دیوانه کنندهای بود. یادم است چقدر به پدرم اصرار کردم تا کامپیوتر پنتیوم ۴ دست دومی تهیه کرد. بازیها دیوانهوار جذاب بودند. من هیچوقت گیمری حرفهای نشدم. حتا گیمری متوسط هم نشدم. (قول یک پست دربارهی بازیهای شوتر) هماهنگی پایین ذهن و بدنم اجازه نمیداد، عملکرد فوقالعادهای در بازیها داشته باشم. اما پشنش را یادم است، خیلی خوب. پسرخالهام کامپیوتری پیشرفتهتر داشت که روی آن میشد، PES 2006 بازی کرد.دو تا جوی استیک(ملقب به دسته) هم داشتیم و یادم است شبهای قبل از این که به خانهشان بروم از ذوق خوابم نمیبرد و دستهای تخیلی را در دست میگرفتم و توی ذهنم بازی میکردم. باقی تاریخ است، احتمالا شما هم عمری را پای سری GTA ، کانتر، سونیک سگا و … گذراندهاید.
این مصداق یک پشن است. صد البته که تا امروز پایدار نمانده ولی به عنوان یک کودک برایم بسیار جذاب بود.
پشن دومی که یادم است. دخترها بودند. یک جعبهی دربستهی بسیار زیبا و جالب. پر از جزئیات و پیچیدگی و زیبایی. اسمش سن بلوغ بود یا هرچیزی نمیدانم، اما در مورد دخترها پشن داشتم. آنقدر که وقتی به آنها اس ام اس میدادم نمیتوانستم غذا بخورم، شبها سناریوهای مختلفی که میشود به آن ها نزدیک شد را در ذهنم مرور میکردم. عشق نبود، حتا میل جنسی هم نبود، کلمهای مناسب برای توصیف آن احساس پیدا نمیکنم به جز این که بگویم نسبت به دخترها پشن داشتم.به عنوان مثال یادم میآید چند هفتهای بعد از مدرسه سوار اتوبوس میشدم به آن سر شهر میرفتم تا شاید کراش آن روزها را یکبار ببینم. هیچ رابطهای نبود و هیچ ایدهای نداشتم که اگر اورا دیدم چه باید بکنم. اما پشن هدایتم میکرد. یا مثلا به عنوان یک پسر مذهبی که درشهری مذهبی، خانوادهای مذهبی و مدرسهای مذهبی درس میخواند و مدام زیر بار تبلیغات بود، عذاب وجدان شدیدی را تجربه میکردم و در گفتگو با خدا به او قول میدادم که این یک کار بد را میکنم اما به جایش فلان کار خوب را انجام میدهم. خدایا از من نخواه این را کنار بگذارم. نمیتوانم:))
طبعا اگر عکسی از ۱۴/۱۵ سالگی من ببینید میتوانید متوجه شوید چرا تلاشهایم به مدت مدیدی جواب نداد.این که آیا این تلاشها تاثیری در آینده گذاشت را شاید دیگران باید قضاوت کنند.(قول پست؟ موضوع حساسی است وگرنه تا به حال نوشته بودم)
پشن سوم اما بالغانه تر بود. فضای خوارزمی و اختراع من را گرفت. بد هم گرفت. شبها راه میرفتم و ایده مینوشتم. از هیجان ایدهها خوابم نمیبرد و این دفعه هفتهای چندین بار بعد از مدرسه سوار اتوبوس میشدم و به نقطهای خیلی خیلی دور از شهر میرفتم، تا به پژوهشسرایی برسم و بتوانم روی ایدهای کار کنم. بدون آن که بدانم دارم چه میکنم، صرف پشن و هیجان اختراع و رتبهی خوارزمی من را پیش میبرد.نتیجه و باقی آن تاریخ است و بارها اینجا تعریف شده.
پشن چهارم، نوشتن بود، در این پست داستان پشت وبلاگ نویسی و نوشتن را توضیح دادهام. نوشتن پشنم بود و پشنم هست. هنوز هم که هنوز است ایدهای که به ذهنم میرسد، هورمونها مجبورم میکنند بلند شوم راه بروم و بنویسم. پشت هر هزار کلمه حداقل هزار قدم هست. بیایید فلو را هم کم کم وارد داستان کنیم. من در نوشتن فلو هم دارم. وقتی که مینویسم متوجه گذر زمان نمیشوم. پومودورو کار نمیکند. حتا وقتی پومودورو میگذارم برای نوشتن، گاها متوجه زنگ خوردنش هم نمیشوم و اگر بشوم هم به آن توجهی نمیکنم. در نوشتن هم فلو دارم و هم پشن.
آیا صرف داشتن پشن برای موفقیت کافیست؟ پشن از کجا میآید؟ پشن را اگر کلاسی بگیریم که از عشق ارث بری میکند، در تجربهی من حداقل پشن از یک تصویر لذت بخش، زیبا و بزرگتر میآید. تصویری از معشوق زیبایی که او هم تورا دوست دارد، لذت بازی کردن، لذتی که از پول شهرت عاید میشود و… . یعنی بعید میدانم کسی بتواند بدون دیدن آن رویای بزرگ بگوید من پشن دارم. در واقع سرمنشا پشن از اختلاف پتانسیل موجود بین وضعیت فعلی و وضعیت در تصویر میآید و جاذبهای برای حرکت به سمت آن تصویر به وجود میآید که مابه آن پشن میگویم. به عنوان مثال: پسری که در تصویر بالاست را نگاه کنید؟ او اعتماد به نفس کمی از نظر چهره دارد. ما چهره و اعتماد به نفس را برای چه چیزی میخواهیم؟ پیدا کردن پارتنر بهتر. حالا دنیایی را فرض کنید که دختری زیبارو به او علاقه مند شده و این یعنی یکی از بزرگترین کمبودهایش از بین رفته است. دیگر نیازی نیست زیبا باشد. یا اصلا زیبا است که این دختر اورا دوست دارد. و خب، چه چیزی از این هیجان انگیز تر؟
این میتواند توجیهی برای این هم باشد که چرا زیبارویان کمتر عشقهای شدید را تجربه میکنند. چون از نظر خواسته شدن، کمبودی وجود ندارد که بواسطهی اختلاف آن با شرایط رویایی هیجانی شدید را تجربه کنند.
یا از آنجا که هفتاد ملیون خواننده و کارآفرین کنار هم زندگی میکنیم، این را تصور کنید که من اندک صدای خوبی دارم(ندارم) و موجودی توی جیبم هزارتومان است، عکسهای کنسرت سیروان خسروی را نگاه میکنم. سرچ میکنم: ” ماشین سیروان خسروی ” فالورهای اینستاگرامش را نگاه میکنم و با اوضاع خودم مقایسه میکنم، این اختلاف فاز بین اکنون من و سیروان خسروی هیجان حرکت بوجود میآورد. آنوقت مثلا خوانندگی میشود پشن من.
ادعا نمیکنم این تنها راه داشتن پشن است نه. یا هر اختلاف فازی به حرکت منجر میشود. مدلهای دیگر آن را هم دیدهام که از بحث ما خارج است اما بخش بزرگی ازآدم های پشنداری که در اطرافم دیدهام، از چنین تصاویری تغذیه میشوند. من جمله خود من.
خب حالا برویم سراغ پاسخ به یک سوال مهم:
آیا برای رسیدن به موفقیت وجود پشن لازم است؟
پاسخ جهان شمولی بر آن ندارم اما فکر میخواهم تجربهام را در برخورد با امری که در مورد آن پشن نداشتهام را تعریف کنم.
من از کد متنفر بودم. این را جایی نگفتهام تا به حال. یعنی نه تنها پشنم نبود. بلکه متنفر هم بودم، مسلما ریشهاش در نوعی از تنفر از ریاضیات میآمد. اما دست سرنوشت مجبورم کرد، انتخاب کنم. در واقع چیزی میخواستم که نیاز داشت برنامهنویس بشوم. یک انتخاب اجباری. از بد جایی هم شروع کردم یکی از نچسبترین زبانهای دنیا و یکی از حوصلهسربر ترین کورسهای ممکن. اصلا راه یادگیری را بلد نبودم. فکر میکردم باید بنشینم ویدیوهارا نگاه کنم. جز به جز. دستورهارا حفظ کنم و قس الی هذه. در مسیر مشکلات هم زیاد بود. و در مجموع انگار که یک نازی را مجبور کنند تظاهر که کند که یک یهودی سیاه پوست است. سخت و طاقت فرسا.
در این میان کار را کنار گذاشتم. یعنی ناخواسته، درگیر بخشهای اجراییتر کسبوکار شدم اما بیخیال قضیه نشدم. برایم مهم نبود که پشنم چیز دیگری است یا علاقهای به فیلد ندارم. شروع کردم به مطالعه درمورد روشهای یادگیری (هنوز بیشتر از همان یک پست حرف در این باره دارم) و غلبه بر انواع تنبلی (در این مورد هم همینطور). دوباره شروع کردم. این دفعه با چشم بازتر. سخت بود. به قول یحیی اگر برای کاری باید پومودورو بزنی که آن را انجام بدهی یعنی در آن مورد پشن نداری. راست میگوید. من برای نوشتن یا کتاب خواندن پومودورو نمیزدم اما برای یادگیری چرا. و مشخص بود که در حال تلاشی سخت هستم.
نتیجه؟ اوضاع فرق کرد. به محض این که کار روی پروژههای دنیای واقعیتر را شروع کردم، جریان فلو آغاز شد. ساعتها مینشینم و اعتراض معدهام است که میتواند از سرجایم بلندم کند(این کار خیلی خیلی مضر است، و در پی تصحیح آن هستم). پومودوروها به جای ۲۵ دقیقه یک ساعته کردهام اما باز هم آزاردهنده هستند و به زبان ساده تبریک میگویم. من در کد Flow پیدا کردهام. مشابه همان چیزی که در مورد خواندن و نوشتن وجود دارد. نتیجه در آینده نه چندان دور مشخص میشود اما پشن از کجا میآید؟ تصویر و اهداف بزرگتر. میل و شوق به یادگیری فناوریهای جدید(خنده دار است اما ممکن باعث شود شب نتوانید بخوابید) ساختن فلان محصول رویایی در ذهنتان یا مثلا کار کردن در فلان شرکت میتواند تصاویری باشند که در من پشن حرکت رو به جلو ایجاد میکنند.
این ها گفتارهایی خواهد بود که در بحثهای آینده تحت عنوان نظر شخصی در مورد بحث های مربوط به پشن به دوستانم خواهم گفت:
الف) پشن یک چیز ذاتی نیست. میتواند باشد میتواند هم نباشد. میتوان آن را در تنظیمات کارخانه داشت یا میتوان آن را اکتساب کرد. مهمتر از پشن این است که یک کاری را انجام بدهیم هر کاری. بگذارید ساده تر بگویم:
افرادی وجود دارند که معتقدند روانشناسی کلاه برداری و رمالی است. در بهترین حالت شبه علم است. اگزیستانسیالیسم بر نادانستههای ما از مغز سوار میشود یا مثلا چیزی به اسم ذهن وجود ندارد یا در بهترین حالت یک نظریه است. من در سطحی نیستم که چنین نظری بدهم اما یک آنالوژی خوب در این مورد سراغ دارم.
حتما شما هم در مورد چاکراها یا نمونه ایرانی آن مزاج ها در پزشکی سنتی شنیدهاید. یا خدای نکرده به آنها اعتقاد دارید(اینجا چهکار میکنید؟). پزشکی نوین در بهترین حالت به این داستانها میخندد. زمانی که نمیدانستیم بدن چگونه کار میکند و شناخت کمتری از آن داشتیم، منطقی به نظر میرسید که مردم به عدهای که خاکستر مرده زیر نور ماه کامل را دوای درد طاعون میدانستند اعتماد کنند. اما بعدتر که شناخت بهتری از بدن پیدا کردیم فهمیدیم که داستان طور دیگریست. یا یک مثال دیگر، فرض کنید به یک قبیله بدوی لپتابی میدهید و آن ها با فشار دادن هر دکمه نتیجهای غیر منتظرهای را میبینند. بعید نیست جادوگر قبیله خیلی سریع معتقد شود که فشار دادن آن دکمه فیزیکی بزرگ موجب مرگ دستگاه میشود مثلا. و این باورها تا زمانی ادامه پیدا خواهد کرد که قبلیه سازوکار کار با لپتاب را یاد بگیرد و این ممکن است چندین نسل طول بکشد.
نمیخواهم بگویم که کل روانشناسی بر چنین داستانی استوار است، هرگز. اما میخواهم بگویم ما حالا دیگر پشت خیلی از مفاهیم ذهنی را میفهمیم. علوم شناختی و علوم اعصاب کمکمان کردهاند مثلا بدانیم در زمان عشق چه چیزی اتفاق میافتد یا مثلا عادت چگونه شکل میگیرد یا مثلا واقعا اگر کاپوت مغز را بزنیم بالا میتوانیم بفهمیم پشن چیست. به بیان ساده تر همانطور که دیگر کسی برای سرطان خاکستر مرده تجویز نمیکند، کسی هم برای برطرف کردن اسکیزوفرنی جن گیر نمیآورد. و خب بیایید پشن را از آن قالب افسانهایاش بیرون بکشیم و ببینیم که واقعا چه اتفاقی برای مغز میافتد و چطور میتوانیم از آن به نفع خودمان استفاده کنیم.
در تجربهی من اگر هرکاری را به اندازهی کافی و از روش درست آن دنبال کنیم میتوانیم در آن به فلو برسیم و از فلو تا پشن راهی نیست. یعنی شما میتوانید در عرض چندماه تبدیل به یک انسان بشوید که برای پزشکی میمیرد، یا برنامه نویسی رابه شکل وحشتناکی دوست دارد و یا یک ورزشکار است که مثلا پشنش گرفتن مدال المپیک است.
پس اگر از این به بعد کسی بگوید نمیدانم به چه چیزی علاقه دارم؟ میگویم مهم نیست. یک کاری را آنقدر انجام بده که به آن علاقه مند شوی. البته این چنین ظالمانه نمیگویم. ولی خب:).
ب)
برعکس این موضوع هم صادق است. یعنی همانطور که میشود هر پشنی را بدست آورد و به دنبال آن رفت، افسانهی ندای قلبت را دنبال کن میتواند افسانهی معتبری نباشد.با چند مثال آن را شرح میدهم:
فرض کنید کودکتان علاقهمند به دوچرخه سواری است. میخواهد دوچرخه سوار حرفهای شود. شما به عنوان ناظر بیرونی میبینید که از استعداد متوسطی برخوردار است و در زمینی که رقابتهای فوق سنگین وجود دارد، شانسش برای موفق شدن نزدیک به صفر است. شما به عنوان یک پدر دلسوز چه میکنید؟
قاعدهی کنونی جهان احتمالا طرفدار این پاسخ است که من وظیفه دارم هرچه فرزندم خواست را برایش فراهم کنم و اورا در راه رسیدن به رویاهایش همراهی کنم. خب من مخالفتی ندارم اما اگر من پدر باشم، سعی میکنم به او جنبههای دیگر زندگی را هم نشان دهم و مثلا بگویم که این علاقه چگونه برایش شکل گرفته است و به همین فرمان میتواند به هزار و یک چیز دیگر هم علاقهمند باشد، در کنار آن یک برنده توردوفرانس هزاران نفر را نشان میدهم که ندای قلبشان را دنبال کردهاند و در بهترین حالت تعمیرکار دوچرخه هستنداما مشخصا در نهایت برای انتخاب آزاد است و حمایت من را دارد.
بحث من این نیست که ندای قلبت را دنبال نکن. بحث من این است که ندای قلب راهنمای خوبی نیست. ندای قلب یک صدای تقدس دار افسانهای است که اگر ندانیم یا نخواهیم بدانیم که پشت آن چه چیزی است میشویم مثال همان جادوگر قبیله که هوای خروجی از فن لپتاب را نفس مقدس خداوند میداند.
چندروز پیش دوستانی از مخاطبان اینجا من را به شرکت نوپایشان دعوت کردند، ابتدا لطف داشتند دعوت به همکاری کردند برای بحث فنی و در ادامه بحث به چیستی خود کسب وکار رسید. پشن واقعی را من در چشمان موسس کسب و کار میدیدم، اطمینان، قطعیت و شوق. همه را میشناختم.
صحبت ها دقیقا دقیقا دقیقا با یه اپ میخوام شبیه دیوار شروع شد و طبعا نظر من را از قبل میدانید. برایشان توضیح دادم، ضعفها را گفتم و با روی باز قبول کردند و حتا گاهی نظرشان را تغییر دادند. نمیدانم در ادامه چه میکنند اما به مطمئنم که تمام پشنی که موسس کسب وکار داشت،ادامهی آن پلن چیزی جز شکست نبود.
یا مثلا پدرومادر من در سال دوم دبیرستان جلوی من را گرفتند و نگذاشتند که به رشتهی علوم معارف اسلامی :)) بروم. ناراحت شدم حتا بعدا منت آن را هم سرشان گذاشتهام که شما نگذاشتید به دنبال علاقهام بروم. اما امروز هم شما و هم من میدانیم که چه رفتن به آن رشته میتوانست منجر به تولید چه لوزری بشود و امروز وبلاگی نبود که شما آن را بخوانید یا اگر بود، بعید است شما دست نوشته های یک طلبهی تنها را میخواندید:).
برعکس این هم وجود دارد البته، در دوران راهنمایی دوستی داشتم که احتمال دارد این پست را بخواند. نابغه ریاضی بود. بی شوخی. مسائل ریاضی را به سرعتی که گوشیتان کیوآرکد را رمز گشایی میکند، حل میکرد. دو سال جهشی خوانده بود باز هم داشت در تیزهوشان درس میخواند و بعدتر المپیاد کامپیوتر شرکت کرد و چیزی که یادم است این است که با او به شکل تیمی در مسابقات ریاضی شرکت کردیم و به لطف توان حل مسئله عجیبش با این که کم سن و سالترین تیم بودیم اول شدیم(اعتباری به من نمیرسد:) )الان دانشگاه شریف درس میخواند و در ۲۰ سالگی در کافهبازار پروداکت منیجر(حداقل طبق بیوی توییترش) است. خب چنین انسانی ندای قلبش و استعدادش و پشنش همه در یک راستا قرار دارند. کیفیت بالایی هم دارد. و خب مشخصا دنبال کردن آن آسیبی به او نمیزند.
تمام بحث من از این همه مثال این است که ندای قلبت را دنبال کن، گزارهی درستی نیست، گزارهی غلطی هم نیست. بولشت است. ناکارآمد است. بدرد نمیخورد، یک ویدیویی بود در شبکههای اجتماعی که میگفت وقتی یک سلبریتی میگوید ندای قلبت را دنبال کن دارد چرت میگوید،انگار که یک برنده لاتاری بگوید ندای قلبت رو دنبال کن. همه زندگیت رو بفروش، بلیط لاتاری بخر. من برنده شدم، مطمئنم تو هم برنده میشی. در واقع به این کنایه میزد که سلبریتی اثر شانس و کانتکستش را نمیفهمد و یک فرمول را به همه توصیه میکند.
بله جهان پیچیده است، قوهای سیاه وجود دارند و هیچکس نمیداند کدام تصمیم دقیقا درست و کدام نادرست است، اما در مورد جهت های مفید یا غیر مفید در زندگی میتوانیم صحبت کنیم. و همهی حرف من این است که ندای قلب لزوما به یک جهت مفید منجر نمیشود. و ندای قلب را میتوان حتا بازتولید کرد.
مراقب ندای قلبتان باشید.
پی نوشت:
بعد از عضویت در توییتر و یک دوماه اخیر، یک سری بازخوردها و سنگین بودن وزن مخاطبهای اینجا من را کمی ترساند. این باعث نوعی از کمالگرایی، ترس از تمسخر و میل به فنی نویسی کم ریسک شده است،یکی از دلایل پایین آمدن فرکانس بروزرسانی شاید این باشد. لیستی از مطالبی که در نوبت انتشار برای ماههای بعد قرار دارند را به صفحههای وبلاگ اضافه میکنم، بلکه باعث تعهد بیشتر من بشود.
موضوع دیگر این که عدم اطلاع از هویت خیلی از مخاطبهای اینجا باعث شده بود که با زیرشلواری اینجا راه بروم. یک موردش مثلا این که هرچه در مورد سئو میخواندم را بلافاصله اینجا آزمایش میکردم. از تگ های عجیب، تایتلهای متفاوت با موضوع بگیر تا خیلی از کلکهای ریز ودرشت دیگر. حقیقتا برایم مهم نبود و بازخورد گوگل را آزمایش میکردم(رشد ۲۰۰ درصدی در سه ماه). اما حالا دیگر آن داستان تمام شده. به دنبال مخاطبی که گوگل میآورد نیستم و سئو از دغدغههای اصلیم فاصله گرفته. خبر این که دوران آن تگ و تایتلها تمام شد و اگر تا الان باعث آزار و اذیت شما شدهاست عذر میخواهم.
اونقدر کوت گفتم که دیالوگهای خودم کوت شد. [با غرور به افق خیره میشود]
طلبه شاید میشدی ولی تهنا نه 🙂
و احتمالا پشن رو هم میشه تو چندماه بدست اورد، از اون جذابهاش حتی! نقش منتور رو هم دست کم نگیریم!
ممنون عزیزم.
به همون پاسخ کوتاهی که در توییتر بهت دادم رجوع کن:)
سلام
به کل مطلبت -که به نوعی با آن موافقم- نمیپردازم.
تنها دربارۀ معادل فارسی ِ Passion:
اگر به معنای این واژه در زبان لاتین و یونانی و همچنین ادبیات مسیحی توجّه کنیم میفهمیم که به نوعی به معنای «تلاش ِ آمیخته با رنج» است (Christ’s passion, physical suffering).
به گمانم نزدیکترین واژه به آن در زبان ما «شوریدگی» است.
معادل خوبیه :بوس
راستی یه سوالی.
من از این قالب و… مربوط وبلاگ سر در نمیارم
این قالبی که برای وبلاگت طراحی کردین رو رایگان در اختیار دیگران قرار دادی؟
[سوالم خیلی پیش پا افتاده بود]
آره قالب به شکل متن باز و رایگان در گیتهاب یحیی منتشر شده. از آدرس زیر میتونید دانلودش کنید.
دستورالعمل سادهی استفاده و دانلودش هم در همون صفحه نوشته شده.البته الان نگاه کردم ظاهرا ننوشته. در همون صفحه رپو بدنبال دکمه سبز کلون یا دانلود بگردید، میتونید فایلهای قالب رو دریافت کنید.
https://github.com/theyahya/thewhite
سلام؛ خیلی خوشحال شدم از دیدن پست جدید، خدایا شکرت:)
اون چیزی که من از مثال ها در ذهنم شکل گرفت این بود که پشن همون اشتیاقیه که برای رسیدن به تصویر بهتر و ارزشمندتر از خودمون در ما ایجاد میشه، حالا میتونه در هر مسیری باشه. با مهارت پیدا کردن در یک زمینه و به حالت فلو در اجرای اون رسیدن، این نگرش ایجاد میشه که این همون مسیریه که ما رو در آینده بهتر و ارزشمندتر میکنه و نسبت به اون موضوع پشن پیدا می کنیم.
اینکه پشن بعضی از افراد در جهت استعداد مشهودشونه برای اینه که متوجه شدند کار در زمینه اون استعداد به داشتن تصویر بهتر و ارزشمندتر از خودشون می انجامه. برای همین با پیشرفت کردن و تشویق شدن در یک کار میشه نسبت به اون پشن پیدا کرد یعنی با اشتیاق و سرسختی دنبالش کرد و به حس خوبی رسید.
به هر حال همه ما دنبال یک دلیل و دلخوشی برای تلاش هر روزه هستیم اگر بشه معنای زندگی رو شوق برای تلاش و بهتر کردن خودمون در زمینه ای ببینیم؛ این مدل نگاه به معنا دادن به زندگی کمک میکنه.
هر چند این تلاش خیلی شخصی و بی توجه به جامعه به نظر می رسه ولی برای درک، ارتباط و خدمت رسانی به افراد جامعه نیازه که به ثبات شخصیت و حس ارزشمندی شخصی رسیده باشیم. هر چی سنم بالاتر میره میبینم هوش و علاقه و استعداد و تطابق با شخصیت و … نه اینکه مهم نباشه ولی ما به عنوان انسان بیشترین نیازمون برای پیشرفت، انرژی دادن به خودمونه و سخت نگرفتن و لذت بردن از کار. اینطوری با تکرار و پیگیری همه چیز قابل یادگیری و دستیابیه.
ممنون مهشید جان
من رو ببخش که به کامنت قبلت پاسخ ندادم. شرابط به روز شدن نداشتم این چند روز:)
خواهش می کنم؛ قصدم به نوعی هل دادن بودن که اگه مطلبی در دست کار داری کمالگرایی نکنی و منتشر کنی؛ نمیدونم دیگه تشویق بود مثلا یا فضولی بود:)
در صورت امکان مطالبِ بعدی justify کن ما اذیت میشیم 🙂
حتما حسین جان. ممنون از تذکر به جات.
نه که لزوما پای هر نوشته یه نظری بخوام بدم، یا حتی بهتر بگم، با توجه به سبک نوشتهت، معمولا آدم از نظردهی هراس داره که نکنه الان این کامنت خیلی سوپر فولیش باشه!
ولی خب برای کاری که داری انجام میدی، یا بذار حقیقتشو بگم، واسه سبک اندیشه و خصوصا بیانت احترام زیادی قائلم. [کلاه رو برمیدارم]
امیدوارم تو مقاطع بعدی زندگیت هم دست از نوشتن این بلاگ برنداری و فردا نیای بگی فلان شد و بسار شد و دیگه نمیتونم بنویسم [و سایت داون میشود].
بالاخره یه سریها، من جمله خودم، تو بوکمارک روزمره، سایتت رو چک میکنن و نوشتههای جدید، یا بعضا نوشتههای قدیمیت رو نگاه میکنن.
هنوز هم به هرکی برسم حتما وبلاگت رو توصیه میکنم و بنظرم این، همونطور که تو کتابهای مزخرف درسی تجارت الکترونیک عنوان میشه، بهترین نوع بازاریابیه (بازاریابی ویروسی).
زنده باد
ممنون میثم جان
سعیم رو میکنم ادامه بدم. این که به دیگران هم معرفی میکنی واقعا خوشحالم میکنه. هرچی مخاطب داشته تاحالا اینجا همین شکلی بوده.در مورد جاستیفای کردن هم چشم. ایندنت هم نمیشه بذارم چون مطالب مثل آدم شروع نمیشن و اکثر اوقات پیش نوشت دارن.
باهات موافقم رفیق
کافیه برای یه کاری وقت بزاری بعد از اینکه موفقیتهای کوچکی بدست آوردی انگیزه ت بیشتر میشه که کمی بیشتر کار کنی و یه حلقه + درست میشه و لازم نیست حتما قبلش کشته و مرده ی اون کار باشی ولی شرطش اینه که بعد از هرتلاش یه خورده از کارت رو اجرایی کنی و خودت بتونی ببینی که پیشرفت کردی تا باعث انگیزه ت بشه. مثل همون کاری که توی بدنسازی بعد از زدن وزنه میریم جلو آینه فیگور میگیریم این حال خوب همون پاداش لازم برای ادامه ی کاره ولی اگر هیچ وقت نخوای بری جلو آینه و فقط تمرین کنی به امید روزی که یه دفعه خیلی خفن بشی نمیشه یعنی کم کم سرد میشی چون نمیتونی نتیجه ی کارتو ببینی
من میخوام برم باشگاه پیش داداچیا 🙂 امیدوارم که جواب بده.
مرسی فواد.
این پستت منو یاد این دوتا quote انداخت که با اولیش زیاد حال نمی کنم اما دومیش رو خیلی دوست دارم:
Do what you love
Love what you do
همم.
غلظت اینجور مطالب توو خونم اومده بود پایین. تو که چیزی نمینوشتی، بقیه هم به همین ترتیب. خودمم که به شدت درگیر بودم و وقت برای جستجوی مطالب مفید نمیذاشتم.
یه کار خوب پیدا کرده بودم، خیلی هم سریع اخراج شدم. اولین اخراج عمرم. دلیلش هم این بود که زیر بار حرف زور نرفتم. واقعا زور بود، نه دستور مافوق و…
ممنون فردین جان.
دیگه بالاپایین داره خیلی. امیدوارم محیط بهتری پیدا کنی برای کار کردن.
[…] نوشت: مفهوم flow با خوندن این مطلب برام روشنتر […]
سلام صدرا جان من کنکوریم و تنها مطالعه ی غیر درسی من شده وبلاگ شما : )
خیلی جالب و مفید مینویسید
خیلی ممنون امیرحسین جان.
از همه اینا گذشته مگه پایتون کار نمی کردی؟ نچسب و پایتون؟دنت آندرستند 😀
نه بابا. پایتون که گله. اگه از رو اون توییتم میگی، باید بگم که مال خیلی وقت پیش بود و اون زمان دنبالش رو نگرفتم. منظورم جاوا بود. البته الان رابطهم باهاش خوبه. ولی در حال مهاجرت به کاتلینم.سهم پایتون تو کارهام هم بیشتر و بیشتر میشه از این به بعد.
نه توییت رو ندیدم. نمیدونم فکر کنم توی پست های قبلی گفته بودی.
جاوا هم خوبه. من دوستش دارم. خصوصا برای مهندسی معکوس خوندن کدهاش آسونه. ولی وای به حال کسی که درگیر جاوا اسکریپت شه. اصلا خاطره خوبی ندارم ازش
سلام
کاش این دلنوشته هاتون کاملا فارسی بود من خودم برنامه نویسم و بااصطلاحات اشناهستم اما از اینکه نوشته ای از اصطلاحات زیاد استفاده کنه زیاد ارتباط برقرار نمکنم بااینکه باحال بود(منظورم پشن و فلو نیست)
مثل این میمونه که بهترین غذای عالم بخوری که توش خورده سنگ باشه
و در اخر خدا رو شکر اخوند نشدی 🙂
موفق و شاد باشی
این عکسه چقدر شبیه جوونی های بیل گیتسه
خوشگله:)
[…] ندای قلبت را دنبال کن یا چی؟ […]
سلام این جمله “من از کد متنفر بودم” رو که دیدم بیشتر مشتاق شدم که پست مربوط به یادگیری برنامه نویسی رو زودتر منتشر کنید :))
سلام. میشه لطفا بیشتر توضیح بدی که چطور از حالت “من از کد متنفر بودم” به اینجا رسیدی؟
یا چند تا کتاب برای همین ایجاد پشن و فلو و یادگیری و اینا که گفتی معرفی کنی؟
وبلاگ شما رو که میخونم flow رو تجربه میکنم.
مرسی که اینقدر خوب و گویا چیزی که تو ذهنت بود رو گفتی و خییللییی بیشتر ممنونم از این که اینقدر فکرت…نمیدونم…وقتی خوندمش حس خوبی بهم میداد، یجور روشن شدن مطالب برام، کاش واسه این حسم یه کلمه بود.
سلام. ممنون از مطلب خوبتون. راستش الان بیشتر از قبل دچار دوگانگی شدم ازاینکه به ندای قلبم گوش بدم یانه. من از بچگی کارای هنری دوست داشتم. هرچی که به هنر مربوط میشه! انواع نقاشی، کاردستی، آرایشگری ،اشپزی! و … ! اما دبیرستان رفتم تجربی چون ادعا میکردم میخوام درس بخونم ولی کنارشم هنر داشته باشم! ولی فهمیدم هیچوقت ادم خوندن نبودم! کارای عملی دوست دارم. الان زیست شناسی سلولی مولکولی میخونم ، فقط ازمایشگاه ها رو دوس دارم چون عملیه! نه بقیه درسا.اصلا رشتمو دوس ندارم. و همچنان دلم پر میزنه برای هنر. ولی دوستم میگف منم اولش از رشتم متنفر بودم و تازه از ترم ۵-۶ خیلی علاقمند شدم! توام زمان بده ب درسای تخصصی تر برسی علاقمند میشی!و الان فارغ التحصیله و میخواد در راستای درسش شغل داشته باشه ولی من هیچوقت نمیتونم خودمو یه پژوهشگر یا هرچی ک ب رشتم مربوطه تصور کنم! ینی نظر شماهم با دوستم یکیه؟! و من یکی دو ترم دیگ مثلا علاقمند میشم ب رشتم؟!
صدارای عزیز از طریق وب سایت آقا امین باهاتون آشنا شدم… با خیلی ها سر موضوع پشن بحث کردم ولی هیچ کدوم قانعم نکرد جز مطلب شما ( البته بیشتر با عنوان رسالت شخصی یا الهی تو اینترنت دنبال این مطلب بودم که وقتی میخوندم فک میکردم یه جای کارشون میلنگد که میلنگید و کاش از کتاب کیمیاگر یاد میکردید که ابتدا از طریق اون بحث رسالت شخصی یا ندای قلبی وارد حیطه رضایت شغلی و این داستانا شد و کلی هم افراد با همین مزخرفات از مردم ساده پول تلکه کردن.
سلام. البته این نظرمنه : فکر میکنم توصیه شما در مورد ” ندای قلبت را دنبال کن” دقیقا همانطور که خودتون گفتین شبیه کسی هست که تو لاتاری برنده شده. چون شما برخلاف ندای قلبتون عمل کردین و موفق شدین دارین توصیه به دنبال نکردنش می کنید در صورتی که من فکر میکنم شما اطلاعی از استعداد خودتون در کد نویسی نداشتن وصرف نداشتن علاقه را نداشتن استعداد می دونستید
من خیلی به این متن فکر کردم. برداشتم اینه که شاید یه کم داری بیگ پیکچر رو از دست میدی. اینطوری نوشتی که کد زدن پشنت نبوده و با تلاش شده یا توش موفق شدی یا هرچی. ولی من میدونم که تو پشنت و رویات ساختن بیزنس خودته یا هرچیز دیگه ای که تو این متن اشاره کردی برای “اون هدف” لازم بوده کد زدن یاد بگیری. فکر میکنم پشنت یه چیز بزرگتر بوده که کد زدن فقط یه مرحله سخت برای رسیدن به اون هدف بزرگتر بوده. بله وقتی پشنی داری حتما سر راه باید یه کارایی رو انجام بدی که دوست نداری یا توش خوب نیستی و باید با اونا کنار بیای و به هرحال انجامشون بدی. برا تو کد زدن بوده که از پسش برومدی برای رسیدن به یک هدف بزرگتر. در نهایت من فک میکنم تو هم داری پشنت رو دنبال میکنی و این خیلی هم قشنگه ولی این تعارض و تضاد برا من با خوندن این متن پیش اومد که خوشحال میشم نظرتو راجبش بدونم 🙂
سلام صدرای عزیز
سبک وبلاگ ساده و زیباست !
passion or no passion
دغدغه عمرم بود …
موفق باشی!
صدرا عزیز متن کاربردی بود ممنون
ولی لزوما همه تنفرهای یه روزی با تلاش و زحمت زیاد نمیتونن تبدیل به پشن بشن
عالی بود عاااااالی
نوشته شما اگرچه داره سعی میکنه ز روی نادانی نباشه ولی به نظر من وجهه هایی از اون رو داره. مثلا درباره روانشناسی ،چاکرا، مزاج های طب سنتی … خود آش شلم شوربایی شد که در نهایت با با تحقیر مخاطبی که ممکنه بهشون باور داشته باشه ادامه پیدا کرد
(هرچند برای من شخصا خیلی عجیبه که در باره شبه علم بودن روانشناسی بخوایم حتا نقل قول کنیم!! )
به عقیده من وقتی به صورت فنی و آموزشی مطلبی رو ارایه میدیم نباید بورهای دیگران رو قضاوت کنیم.
ضمن اونکه من فکر می کنم دنیا اونقد وسیع و آگاهی ما اونقد ناکافیه که نمی تونیم قاطعانه درباره وجود یا عدم وجود چیزی اینقد صریح اظهار نظر کنیم.
[…] این کارها عموما همون کارهایی هستن که ما رو به مسیر Flow میبرند. نوشتن، طراحی، کد زدن، حتی گاهی اوقات مطالعه […]
مرسی صدرا، مطلب کوولی بود
نمدونستم پشن خوارزمی داشتی ی زمانی، خوشبختم ??
واقعا این موضوع کارسازه و باید آدم به ندای قلبش گوش بده ولی گاهی هم اشتباهه
اعتماد به نفس شما به خاطر داشتن مهارت و هوش نسبتا زیاد .بیش از حد بالا رفته تا جایی که در مورد حوزه هایی که اطلاعات و تجربه کافی در اونها ندارید تقریبا قاطعانه نظر میدید و گویا از قبل تصمیمتون رو گرفتید.مثلا چاکراها با طبایع یا مزاجهای طب سنتی یا اسلامی دو مقوله کاملا متفاوتند.یا اینکه از کجا معلوم که اگر اخوند میشدید الان حال بهتری( منظورم درونی است) نداشتید.ما در دین چیزی به نام نفس داریم که باید نهتنها به ندای اون گوش نکرد بلکه در بسیاری موارد باید برعکس عمل کرد و جالب اینجاست که باعمل به این دستور پیشرفت روحی خواهید کرد .در واقع اول باید مشخص بشه ندای قلب یعنی چی؟ ایا هوس داشتن موقعیت یا شهرت یا مال یا ماشین و….
یعنی یک خواسته نفسانی که میتونه از کانالی به کانال دیگه بیفته.همون ندای درون یا پشن است یا ندای قلب میتونه چیز دیگه ایی باشه. در نهایت بحث طولانی میشه و طبق معمول به نوع جهان بینی ما متصل است که مثلا ایا خدا هست ایا جن هست ایا قیامتی هست و …
کاش همه انسانها مثل شماانقدر باهوش بودند تا یک انسان باهوش دیگر نتواند در لباس اخوندی (واضحه که منظورم همه روحانیون نیستند شاید یک روحانی منظورم باشد)سرشان را شیره بمالد یا به اسم حقوق بشر یا شهروندی یا تفکرات یونگی و فرویدی انها را به بیراهه بکشاند.اما بگذارید قلب همیشه جایگاه مقدس و قابل اتکا باقی بماند.همه می دونن که قلب عمیق ترین جای دریای وجود ماست و حتی عقل هم به ان نمی رسد .چرا که قلب واقعی اشتباه نمیکنه .اون من درونی هر کس.