سربازی، چطور نگاه من رو به داستان زندگیم تغییر داد

۱۸ دیدگاه‌ها

بزرگترین کشتی دنیا حدود نیم کیلومتر طولشه. هدف گذاری تو سال جدید مثل اینه که رو عرشه‌ی این کشتی واستاده باشید، و بگید که میخوام صد متر برم اونورتر. اگر دریا مساعد باشه احتمالا بتونید، اما لازمه که احتمال غرق شدن کشتی رو هم در نظر بگیرید. اراده شما نقش موثر اما کوچیکی توی مختصات نهایی‌تون روی عرشه‌ی کشتی داره. 

اول سال ۹۹ یعنی همون اوایل کرونا وقتی تو قرنطینه بودیم، من یک سند نوشتم و توش اهداف یک و دوسالانه‌م رو مشخص کردم. حتی تو همین بلاگ هم یه پست نوشتم و تا حدی توضیحشون دادم. دیروز بعد از دوسال اتفاقی اون اهداف رو دیدم و شگفت زده شدم.

۴ تا هدف بزرگ وجود داشت برای انتهای ۱۴۰۰:

۱- وزنم بالای ۹۵ کیلو باشه و ورزشکار باشم

۲- مجموع درامدم از سورس ریالی و دلاری بالای صد میلیون باشه به نفع دلاری

۳- اگر هنوز توی شرکتمون هستم، وی پی یا سی لول شده باشم(یعنی رفته باشم بالا تو نردبون)

۴- سرباز باشم.

به عنوان نماد این موفقیت ها هم ماشینم فلان مدل باشه دیگه حداقل.

اتفاقی که افتاده اینه: به جز هدف اول بقیه اهداف رو بدست اورده بودم. تلاش ویژه ای هم نکرده بودم اتفاقا. حتی یادم رفته بود این‌ها اهدافم بودن. اما کمترین صدرای خوشحال قرن اخیرم. چرا؟ بذارید یکم اپدیت بهتون بدم.

در انتهای یکسری دوندگی ها مشخص شد که هزینه تصمیم دانشگاه نرفتن برای من اینه که من نمیتونم از سهمیه‌ی نخبگان شرکت برای سربازی استفاده کنم (درحالی که امتیاز لازم برای استفاده از طرح رو داشتم) و معنیش اینه که باید به شکل معمولی سربازی برم. 

همونطوری که همه قبل از سربازی تلاش میکنند خب ما هم تلاش کردیم که تا حد امکان این سربازی جایی و به شکلی برگزار بشه که بشه کنارش کار کردن رو هم ادامه داد و بگذره دیگه. اما خب ندانستیم که این دریا چه موج خون فشان دارد.

برج ۱۱ من رفتم آموزشی و اوضاع اونطوری که باید پیش میرفت نرفت. از جزئیاتش بگذریم، خلاصه ش اینه: 

برای یه افقی که الان نامتناهی به نظر میاد (۲۴ ماه) باید هرروز پنج صبح بیدارشم و برم جارو بزنم:)) و تا ظهر(و گاها تا ظهر روز بعد) در محیطی باشم که اگر رفتید میدونید چی میگم و اگر نرفتید و ندیدید هم توضیح دادنش فایده‌ای نداره. 

صبح ها دغدغه‌م جهت گیری پرزهای یه سری پتوی قدیمیه و بعد از ظهرها باید به جهتگیری‌های استراتژیک یه شرکت چند میلیون دلاری فکر کنم. اصبحت اسیرا و امسیت امیرا:)) 

مشکلی با این مسئله ندارم. مسئولیتش با منه. تصمیمات اشتباهی که گرفتم که منجر به این نقطه رسیدنم شد رو به شکل شفافی میبینم. فارغ از لطف همیشگی مام میهن، میدونم که کاملا میشد جلوگیری کرد از این اتفاقات و من سهل انگاری کردم و خب هزینه‌ش رو هم باید بدم.

 اما این اتفاق دید من رو نسبت به جهان یکم غیرهالیوودی تر کرد و حالا که وضعیت زندگی من رو دیدید اجازه میده که ایده‌ی پشت این نوشته رو مطرح کنم.

دنیا یه سیستم پیچیده ست. عناصر بسیار زیادی روی همه تشکیل دهنده هاش تاثیر میذارن و این باعث میشه که اتفاقات غیرقابل پیشبینی زیادی بیفته. عدم قطعیت اونقدر در فضا زیاده که حتی مغز ما نمیتونه بهش عادت کنه و مدام داره سازوکارهایی میسازه که از ناشناختگی و ترسش کم کنه. 

اونچیزی که بهش میگیم خدا، سرنوشت، سیستم پیچیده همه و همه تلاش خوداگاه ما برای غلبه بر این عدم قطعیت و پیشبینی ناپذیری‌ن. 

این که حس کنیم پشت سیستم یه خوداگاهی وجود داره و حواسش به ما هست(فارغ از این که درسته یا نه) یه ارامشی بهمون میده که به نظرم برای دیوونه نشدنمون لازمه، افرین به مغز با این سازوکار دفاعی زیباش. 

ما تو عمق ناخوداگاهمون میدونیم فارغ از این که کجاییم و چقدر قدرت داریم؟ سیستم هر لحظه که اراده کنه ( و حتی شانسی) میتونه کمرمون رو بگیره و چنان بکوبه رو زمین که باقی مونده مهره های کمرمون رو باد بتونه جا به جا کنه. ما با این ترس زندگی میکنیم و کلی هم تلاش میکنیم که رو به روش مقاومت کنیم و از عدم قطعیتش بکاهیم.

مثال؟ کل ساختار های مالی بیمه و حکومتی عملا برای ایجاد یک فضا قابل پیشبینی برای زندگی ساخته شدن. حقوق ماهانه تون کارتون همه و همه میخوان اطمینان خاطر به شما بدن. در حالی که در ذات سیستم اطمینان خاطری وجود نداره. سیستم پیچیده ست و غیر قابل پیشبینی (حداقل برای مغزهای دو دویی ما).

شما داری توی یه بیابونی نزدیک تهران چپ راست چپ رژه میری یهو یه کچلی هزاران کیلومتر اونورتر تصمیم میگیره ناپلئون بناپارت بشه و شانس مردن شما در دو سال آینده رو در یک ثانیه ده برابر میکنه.

 حالا شما تو کتاب فکتفولنس خونده باش که نه اوضاع داره خوب میشه صلح جهانی بخاطر افزایش رفاه و بلاه بلاه بلاه. نکته‌ی مهم اینه که شما تقریبا هیچ اثری بر این اتفاقات نداری. رو عرشه‌ی کشتی ایستادی یه موج میاد، نه تو براش مهمی، نه کشتی، نه اهدافت.

پس چه کنیم روز اول عیدی؟

تحت این فشار چند وقت اخیر مجبور شدم که نگاهم به مسئله هدف گذاری رو عوض کنم، تا قبل از این اینجوری بود که عناصر تشکیل دهنده معادله اینا بودن: هدف و زمان مورد نیاز و میزان تلاش. حالا با یه تخمینی میشد تو یه ساختار مشخص به هر هدفی رسید. مثل یه موش که تو یه دایره میدوئه، هی میتونی دایره های بزرگتر تعریف کنی و خودت رو سرگرم بازی کنی، ایرادی هم نداره.

چیزی که من فهمیدم اینه که نباید اجازه بدی این بازی تبدیل به هویتت بشه. اهدافت نباید هویتت رو  تعریف کنند، چون زندگی به راحتی تورو به جایی میبره که از اون فضا دور بشی. یه ورزشکار المپیک که از هشت سالگی با رویای مدال خوابیده ممکنه یه تصادف ساده‌ی رانندگی ناشی از مستی یه ادم دیگه کل رویاش رو ازش بگیره. گره زدن هویت به اهداف مشکلش همینه، بسیار شکننده ست. پس چیکار کنیم؟

جواب من به این سوال اینه:

دوتا از عناصر تشکیل دهنده خودت رو شفاف کن و از اونها محافظت کن و صیغلشون بده.

اونا چین؟

 یک: ارزشهای کلیدی(Core values)

دو: ویژگی‌های رقابتی(Core competencies)

ارزش های کلیدی چی‌ن؟ اقا شما به چی عمیقا تو زندگیت اعتقاد داری؟ محافظت از اونها در بلندمدت به شما حس رضایت عمیق میده. اون چیزی که بهش میگیم خوشبختی. شما اگر یه سری ارزش کلیدی داشته باشی و سرشون معامله نکنی و هزینه بدی احتمالا در لانگ ترم دقیقا در جای درستی قرار میگیری.

مثلا؟

 دروغ نگفتن تحت هیچ شرایطی. هزینه راست گویی رو دادن.

کمک کردن به دیگران هرجایی که ممکن بود، بدون چشم داشت، مخصوصا وقتی احتمال بازگشت خوبی وجود نداره.

نوآوری و حفظ هیجان و کار روزمره‌ی بی معنی نکردن. 

داشتن رابطه عمیق با دوستان و خانواده.

آزادی، کاری نکنیم که ازادی خودت یه کس دیگری گرفته بشه.

تصمیماتی که بر اساس ارزشهای کلیدی تون بگیرید در بلندمدت خود به خود شما رو در نقطه‌ای قرار خواهند داد که احتمالا بیشترین رضایت رو ازش داشته باشیم.

یه نکته‌ی بامزه اینه که وقتی هدف میذاریم براوردمون از میزان رضایتمون در مقصد بسیار ناقصه. ببینید دیگه دوسال پیش فکر میکردم اقا چی میشه اگر بشه اگر به این اهداف برسم. اما الان حتی با رضایت خاطرم در نقطه شروع هم فاصله نجومی دارم.

 اما وقتی بر اساس یه سری ارزش کلیدیت تصمیم بگیری، دقیقا به همون جایی میرسی که نیاز داری، که لزوما ممکنه جایی نباشه که میخواستیش و مهمتر از اون در مقابل تلاطمات و عدم پیشبینی ها هم بیمه میشه. پادشکننده میشی.

دومین نکته اینه که ما تهش شکارچی جمع آورنده ایم و مهمه که منابع رو دور خودمون جمع کنیم که شانس تولیدمثل رو بالا ببره. چه بخوایم چه نخوایم مغزمون سیم کشیش اینطوریه که به برنده شدن در این مسابقات جایزه میده. 

برای این که رضایت این بخش رو هم تامین کنیم، مهمه که بفهمیم مزیت رقابتی اصلی مون چیه؟ تو چه کاری خیلی خیلی از بقیه کارهامون بهتریم. تو چه کاری بدون تلاش بقیه رو از رینگ میندازیم بیرون. ممکنه یه چیز هم نباشه

مهمه که این ویژگی رقابتی رو با مشاهده گذشته مون پیدا کنیم و صیغلش بدیم حسابی. تیزش کنیم. بعد دیگه مهم نیست تو میدون جنگ یا تو فضای ساختن یه استارت آپ یا مبارزه با سرطان، شما میدونی کجا قرار بگیری که بهترین نتیجه رو بگیری و خوشحال بشی.

مثال ویژگی رقابتی؟

مسی رو نگاه کنید دیگه. بدون تلاش ده برابر از بقیه تو فوتبال بهتره. حالا ممکنه بیاد یه بحث فلسفی بکنه باهاتون بگید ای بابا این چقدر تعطیله.

شما میتونید تو وصل کردن ایده های انتزاعی به هم خوب باشید. تو استقرا و نتیجه گیری. تو نقاشی کردن، تو تصور اشکال سه بعدی. هرچیزی. مهمه که پیداش کنید و خوب تیزش کنید. دیگه بعدش مهم نیست دست سرنوشت شما رو کجا میبره. مهم اینه که شما مسلح میرید و هرچقدرم سخت مسیرتون رو پیدا میکنید. هویتتون رو از دست نمیدید و زندگی براتون به شکل جذابی ادامه پیدا میکنه.

مشکل اینه که رسانه مدام داره دم گوش شما داد میزنه که مسئولیت سرنوشتتون مطلقا دست خودتونه و شما ناخدای کشتی سرنوشتید. کلی آهنگ و فیلم سینمایی و کلا این فرهنگ آمریکایی داره این رو فریاد میزنه. 

 بله، شما ناخدای کشتی سرنوشتتون هستید اما قدرت اراده شما اندازه تغییر جهت گیری بادبان هاست. برای موج های بالاتر از پنج متر کار زیادی از دستتون بر نمیاد و اتفاقا مهمه که ذهنتون برای اونجا اماده باشه. نقشه هاتون برای وقتی کشتی به گل نشست مهمه.

 به حافظه م که رجوع میکنم میبینم نسیم طالبم همین رو گفته تو شیش جلد کتاب.

حتی به ناخودآگاهم هم که فکر میکنم میبینم وقتی اون اهداف رو دوسال پیش مینوشتم بیشتر از این که بخوام خودم رو وادار کنم به تلاش، داشتم تلاش میکردم با همین ویژگی های فعلی سیستم مختصاتم در دوسال بعد رو حدس بزنم. درست هم بود. پس شاید لازمه به جای این که مختصات های آینده رو حدس بزنیم که بهش برسیم، وایسیم بالاسر ماشینمون، بازش کنیم، تمیزش کنیم، قطعاتش رو بشناسیم و اگر لازمه چیزی رو توش تعمیر کنیم. احتمالا در ادامه‌ی سفر به جاهای خوبی میرسیم، هرچقدرم که جاده پر از خطر باشه.

همین.



برچسب‌ها:

  1. امیرحسین گفت:

    خیلی خوب بود، به ویژه اون بحث ارزش ها که من رو یاد خط قرمز های اخلاقیم انداخت و شدیدا حس کردم راهو درست اومدم. متاسفانه امروزه کمتر کسی از این ارزش ها به عنوان معیاری برای موفقیت یا بخشی از هدفگذاری یاد می‎کنه؛ درحالیکه همونطور که اشاره کردی در درازمدت یه رضایت خیلی عمیق رو به ارمغان میاره.
    یه سوال داشتم ازت، بنظرت درسته که هدفگذاری هامون توی این دنیای به شدت پیش بینی ناپذیر(که بنظر میرسه داره روز به روز پیچیده تر میشه) از حالت نتیجه محور به حالت وظیفه محور تغییر کنه؟ تو مدل نتیجه محور افراد شور و شوقشون رو بهتر حفظ میکنن و تصور اون خود آرمانیشون نیروبخشی بیشتری بهشون میده، اما تو مدل وظیفه محور بنظر میاد که یه بار سنگینی روی دوش افراده که هرچقدرم انجامش لذت بخش باشه، ولی مثل اسمش یه بار معنایی سنگین و طاقت فرسایی داره.
    با کدوم موافقتری؟

  2. علی رضازاده گفت:

    دارم وارد ۲۲ سالگیم میشم و فوق العاده سعی میکنم تا جایی که میشه از زندگیم لذت ببرم اما همیشه یه ترس و سردرگمی خوره لعنتی توی سرم هست که نمیدونم چه کار باید کنم یا چه راهی رو باید برم یا راهی که میرم اصلا درسته یا نه. به خودم میگم کاری که الان دارم میکنم بهش علاقه دارم، ولی میبینم ته ذهنم هزارتا چیز‌ دیگه هم هست که دوست دارم امتحانشون کنم یا حتی توشون صد بشم. دیده بشم، ولی باز همون ترس از دست دادن زمان به شکل مسخره ای جلوی اینکه بتونم ا زمانم استفاده کنم برای کارهایی که احتمالا دوست دارم رو میگیره

  3. Reza گفت:

    آقا صدرا خیلییی وقت بود چیز جدیدی از شما نخونده بودم
    بازم نوشته هاتون دیدگاه آدم رو متفاوت میکنه

  4. مهدی گفت:

    سلام. تبریک میگم بهتون بخاطر موفقیت های خوبی که داشتید

  5. […] سربازی، چطور نگاه من رو به داستان زندگیم تغییر داد | وبل… […]

  6. […] رو از این رشتو برداشتم چون خیلی تجربه‌ی مشترکی بود. این پست صدرا هم موجب شد یک سری ایده‌هایی توی ذهنم شکل […]

  7. وحید گفت:

    برام خوندن این متن الهام بخش بود… دمت گرم

  8. امید گفت:

    چندین و چند باره خوندمش و ازش لذت بردم. ممنونم. امیدوارم بازم بیشتر بنویسی.

  9. علی مردان ریگی گفت:

    صدرای عزیز بهت تبریک میگم.
    چکیده کل کتابهای موفقیت رو بدون حاشیه های الکی گفتی!.
    به نظرم ویژگی های رقابتی خیلی مهمتر از ارزشهای اساسی است.
    ارزش ها همیشه متغیر اند ؛ ارزشی که ارزآوری نداشته باشد ، بی ارزش است.

  10. alex گفت:

    درود به صدرا جان..خوش برگشتی!!
    درباره ی اینی که نوشتی همیشه به یه قدرت ماورایی نیاز داریم تا آروممون کنه و بعضی اوقات میدونبم واقعا نیست یا هست خیلی موافقم..یعنی مغز ما همیشه طبق ملیون ها سال فرگشت فقط به دنبال حفظ بقا بوده و اینجوری برنامه ریزی شده …

  11. امیر گفت:

    صدرا جان صرفا جهت پیشنهاد فونت وبلاگت شدیدا برای خواندن روی دسکتاپ سخت هست فاصله خطوط خوب نیست واقعا

  12. […] همه می‌دانیم در عمل، کارکرد تحصیلات تکمیلی و دانشگاه در ایران متفاوت‌تر از آن است که ذیل عنوان «توسعه مرز دانش» خلاصه شود؛ البته صحیح نیست اما واقعیت است. شرایط جامعه و بازار کار هم بسیار متفاوت است. برای مثال در بسیاری از استخدام‌های دولتی و حتی خصوصی برای مشاغلی که اساسا کارشان اجرایی است و هر چیزی غیر از توسعه مرز دانش است، افراد با مدرک دکتری جذب می‌کنند و شانس این افراد برای جذب و پیشرفت در این مشاغل بالاتر است. یا مثلا شما مسئله‌ای به نام سربازی را دارید که اگر مدرک تحصیلات تکمیلی داشته باشید راحت‌تر این دوره را می‌گذارنید و کمتر عمرتان تلف می‌شود. […]

  13. رضا گفت:

    دیر نوشتنت باعث شده من این پستت رو بعد از ۵ ماه ببینم ، اونم وقتی گذری داشتم بوکمارک ها رو مرتب میکردم.
    مثل همیشه عالی.
    به عنوان یه سربازی رفته کامل درک میکنم حس و حالت رو و چقدر این قسمت خوب بود ” صبح ها دغدغه‌م جهت گیری پرزهای یه سری پتوی قدیمیه و بعد از ظهرها باید به جهتگیری‌های استراتژیک یه شرکت چند میلیون دلاری فکر کنم. اصبحت اسیرا و امسیت امیرا:)) ”
    من سراوان سرباز بودم، قطعا بلایی که موج های بالای ۵ متر میتونه سر آدم بیار رو من درک میکنم. اما میخوام بت بگم سربازی آدم خیلی پوست کلفت میکنه، هم روانی و هم جسمی و به نظرم لازمه برای ادامه دادن تو این دریای متلاطم. امیدوارم موفق باشی.

  14. المیرا گفت:

    قسمت آخرش برداشتی از آخرای کتاب عادت های اتمی بود و البته نسیم طالب رو هم که خودت اشاره کردی. از خوندن این متن لذت بردم. صمیمی بود و واقعی. خواننده رو با خودش تا آخر همراه می کرد.

  15. Reza گفت:

    آقا صدرا بروز نمیکنی؟

    1. صدرا مدیر گفت:

      سربازم و برای یه توییت هم بهم زنگ میزنن. نمیتونم. ولی داستان مثل اون جوک معروف شورویه. طرف داشته اعلامیه پخش میکرده میگیرنش میبینن کاغذ سفیده. میگن چه کاریه؟ میگه حرفی برای گفتن نمونده، حقیقت واضحه. واقعا واضحه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *