من اونجا نبودم. لحظهی تولدت یا وقتی که اولین بار راه افتادی. یا هرچی. چه فرقی میکنه. من اونجا نبودم. مثل هزارجای دیگه که من اونجا نبودم. لحظاتی که از دست رفتن. یکبار اتفاق افتادن و از بین رفتن. میدونی بزرگترین ترس ما آدمها همینه. اون چیزی که هرروز صبح پامیشیم و زیر هزار تا مشغله قایمش میکنیم. میترسیم. ما از نابودی میترسیم. از نابودی خاطراتمون، افکارمون اتفاقهایی که فقط خودمون میفهمیمش. میدونی چرا آیفون پرفروشترین گوشی دنیاست؟ آرم پشتش؟ شاید، اما دلیل اصلیش اینه که دوربینش بهترین و سادهترین عملکرد رو داره. اولین بار که دستم گرفتمش فهمیدم. عکس گرفتن با آیفون سادهترین کاره. حتا لازم نیست برای عکس گرفتن، رمز گوشی رو داشته باشی.این یه مسکن موقته برای این که فکر کنیم به بزرگترین ترسمون غلبه کردیم. لحظه رو جاودانه کردیم. نگهش داشتیم. به اون مرگ لعنتی که هرلحظه داره نزدیک و نزدیکتر میشه پوزخند زدیم.تحقیر بزرگترین دیکتاتور دنیا، به سادگی فشردن یه دکمه. گفتیم ببین لعنتی، مهم نیست که من رو نابود میکنی طوری که هیچکس من رو یادش نیاد. من این لحظه رو اینجا بین این بیت و بایتها جاودانه کردم. میدل فینگر.
هیچکدوم از اون جامعه شناسهای دانشگاهی احمق نمیفهمن پشت این همه سلفی خودشیفتگی نیست، ترسه. ترس از دست رفتن لحظه. محرک همهچی ترسه. اما خب موقتیه. مثل همه کارهای دیگهای که میکنیم. یهبار پرسیدی چرا تو این مهمونیا اصرار دارن حتما الکل سروبشه؟ گفتم بخاطر این که تحمل این همه آدم در حالی که تو هم میلولن و سعی میکنن بالاپایین بپرن و تظاهر کنن خوشحالن، کار سادهای نیست. همه هم میدونن، اما میدونی چرا ما این کار ناخوشایند رو انجام میدیم؟بخاطر این که یادمون بره. چند دقیقه فراموش کنیم که هر لحظه به اون لحظه داریم نزدیکتر میشیم.
دوباتن تو تسلی بخشیهای فلسفه از فلان فیلسوف نقل قول آورده بود که دوستی توطئه مشترک علیه اجتماع و عقلانیت اجتماعیه. یعنی دوست خوب اونیه که خجالت نکشی جلوش از تیکههای تاریک وجودت حرف بزنی. از دیوونگیهات حرف بزنی. من پیش تو حرف زدم. همیشه حرف زدم. گفتم که میخوام جلوی این ترس لعنتی وایستم. وظیفهی هرآدمیه که جلوی ترسهاش وایسته و حالا که قراره اینطوری باشه چرا بزرگترین ترس رو انتخاب نکنیم؟ هر بشری که بدنیا اومده نسبت به آدمی که روز قبل بدنیا اومده از شانس پیروزی بیشتری برای غلبه به اون لعنتی برخوردار بوده. اسکندرهم دنبال معجون جاودانگی بوده؟ زکریای رازی؟ دمشون گرم. هرچقدر دیوانه، جرات داشتن و تو چشمهای ترسشون نگاه کنن و بگن میخوام شکستت بدم. ماهم ادامهی همونا.بحث در مورد دین سیاست و اجتماع و خاورمیانه و کارآفرینی چرنده، دنیا فقط یه مشکل اصلی و بزرگ داره. این که هممون داریم میمیریم. از همه مهمتر من و تو و خاطراتمون و همه چیزهایی که تجربه کردیم، به علاوه همه چیزهایی که بخاطر زمان کم نشد تجربه کنیم. اگه ترامپ میدونست که هیچوقت نمیمیره، عمرا نامزد ریاست جمهوری نمیشد. ترس از فراموش شدن بود که اون رو به اونجا کشوند نه میل به قدرت. این ترسی لعنتی رو میخوام جلوش واستم. هرچقدرم شانسم کم باشه. لااقل وقتی اومد، رو پاهام میایستم و میگم شکست خوردم ولی بالاخره یکی از ما پیروز میشه. از الان تا اون روز از طرف همه خودآگاههای تاریخ: فاک یو بسترد.
من دیگه آدم شیدایی نیستم. بشینم بنویسم تو رفتی، باد مرا با خود برده است، پاییز مرا تکه تکه کرده است و فلان. ولی زندگی رو میفهمم. میفهمم که میخوام کنارت باشم. میخوام همه جزئیاتت رو تجربه کنم. میدونی اگه تو ماشینم باشی، پلیس ایست بده، هیچوقت نگهنمیدارم. چون وقتی هستی همه چیز اونقدر تو خلسهست که میترسم خونم تبدیل به مارتینی شده باشه. دستگاه تستش بسوزه. کی میخواد ۷۰ ضربه شلاق بخوره؟ من حال رو میفهمم. و میخوام حال بیشتری بخرم. نه برای این که کهکشانها رو فتح کنیم یا جواب سوالهایی که نمیدونیم رو پیدا کنیم. من آدم سادهایام. میخوام پیش تو باشم. همهی اینارو میخوام برای این که بتونم پیش تو همه چیزهای ممکن رو تجربه کنم. اگه زمان بخریم میدونم که میشه. اون موقع شبیه سازی میکنیم همه چیز رو اصلا. میریم جنگ جهانی دوم. تو بشو هانا آرنت منم از این که همسر خوشگلترین فیلسوف دنیام لذت میبرم. حالا سرباز نازی داره پشت سرمون شلیک میکنه که میکنه. چرا من جاستین اون دنیا نباشم تو سلنا؟ گوربابای جنس فاخر. یا اصلا من میخوام کارتن خواب باشم. باتو. توکوچهی پشت وال استریت. آبجو بگیریم دستمون به گور پدر سرمایه داری بخندیم. من همه اینا رو میخوام. من راضی نمیشم به این یه بار زندگی کوفتی. قراره ببازم؟ ایستاده میمیریم لااقل. این همه آدم، سر این همه آرمان چرت و پرت تو طول تاریخ جونشون رو از دست دادن، منم یکیش. مثل عکس اون یارو که جلوی جوخهی آتیش ژست گرفته. دلخوشیم هم این که من لااقل سعی میکنم تو چشم دشمن اصلی نگاه کنم، حداقل هیچ گوروی مذهبی یا رهبرسیاسی ورسانهای گولم نزده. تلاش برای حل وجودیترین بحران آدمیزاد. نه با فلسفه، نه با کلمه. با مهندسی. با نرم افزار سادهی تلگرام مثلا. خیلی امیدواریم که بشه. نشد هم فدای سرمون، ما خودانگیختهترین آرمانگراهای تاریخ. شکست میخوریم؟ مهم نیست. مهم اینه که تو تا آخرش باشی.
من کارهای بد خیلی کردم، جاهای بد خیلی رفتم اما ته مبتذلترین لحظههام هم یه جای بزرگ و دست نخورده از قلبم بوده که رویای تو توش زندگی میکرده.رویای همون آدمی که صبحها چشمش تو چشم تو باز میشه. همون آدمی که زندگیش رو به خطر میندازه که کنارت باشه. من هر تلاشی که میکنم ته هر فکری که دارم همه چیز، همه چیز به تو ختم میشه. لوزر نیستم. دنیام کوچیک نیست. خودتم میدونی. یه تدتاک بود میگفت هفتاد سال تحقیق کردیم چه چیزی عامل خوشبیختی آدم هاست. فکر کن، هفتاد سال، چهارنسل محقق. آخرش گفت نه پوله، نه موفقیته نه هرچی. رابطهی طولانی مدت سالمه. من میخوام این سه کلمهای رو داشته باشم. کنارت. بی خیال آدمای افسرده تارک الدنیا. میگن شما متوسط پنج نفری هستید که بیشتر از همه باهاشون ارتباط دارید. میگم ما متوسط پنج نفری هستیم که بیشتر از همه بهشون عشق میورزیم. آدم خوب کمه ولی من میخوام باهمونا عمیق باشم. تو همونترین همونایی. و نمیخوام تموم بشه. نمیخوام تموم بشی. و برای این تموم نشدن هرکاری میکنم. حتا اگر هر کاری به معنای ناممکنترین کار ممکن باشه.
سلام
اون تیکه ای که در موردآیفون گفتی دیدگاهش رو خیلی دوست داشتم
واقعا جالب بود مرسی
بهش دقت نکرده بودم اینجور دیدگاه ها جالب هستن
مرسی
ممنون. نظر لطفته:)
رفتیم برنامهنویس ساده بشیم رسیدیم به دغدغهی حل بحران تمام تمدن قبلیها، فقط امیدوارم ۱۷ سال تا شروعِ شروعِ بیپایان طول نکشه!
ولی صدرا چه اپیزود خفنی؛ بشینم دوباره ببینمش ^_-
جالبه که تنها اپیزود هپی اند سریاله. یعنی حتا این انگلیسی های بدبین هم نتونستن در مقابل وسوسهی چنین آینده ای مقاومت کنن.
احساس خوبیه وقتی آدم بدونه که چی میخواد و چی نمیخواد. تبریک
خیلی ممنون فواد عزیزم. با پست آخرت همدلم. چنان که افتد ودانی کامنت نشد بذارم:)
عالی بود
خواهش میکنم.
امروز خونه را ترک کردم و کارم را منتقل به جایی که اون هست.
شک و ترس و استرس قلبما گاز می گرفتن که برای فکر نکردن گفتم سری بزنم به وبلاگت … نمی دونم چقدر دارم اشتباه می کنم و چی پیش میاد ولی این پستت دلم را قرص تر کرد
شایدم اون جوری که دوست داشتم باشه خوندمش.. نمی دونم ولی همیشه بنویس واسمون لطفا :*
ممنون پژمان جان. من هم با چالشی کمابیش مشابه چالش تو روبرو هستم. امیدوارم اوضاع بهتر بشه:) یا بهترش کنیم.
صدرا من با این قسمت از سریال زندگی کردم. و این پستت لذتش رو برام یادآوری کرد. میخوام باز ببینمش. ایول به سلیقهت
خواهش میکنم 🙂 :*
سلام
از طریق متمم با تو آشنا شدم و بیشتر در ذهنم در دسته نویسنده های برنامه نویسی قرار داشتی متنی که الان از تو خوندم بسیار جالب بود.با برداشتی که من از نوشته ات داشتم به نظرم روش جالبی در بیان افکارت داشتی تا چه باشد برداشت منو و مقصود تو.
پایدار باشی
بسیار ممنونم.
سلام. از موقعی که مامانم وبلاگ شما رو بهم معرفی کرد، چند وقت یه بار میشینم یهو رگباری هی میخونم. دفعه اولم اون پست خیلی خیلی طولانی تونو هم خوندم که در مورد یادگیری بود. چقد کیف کردم. بعضی جمله هاشو هی دو سه بار میخوندم هی میگفتم آره! آره! چه خوب گفته! ولی خب از اونجایی که احساس میکردم سطح مطالعه و سواد و فهم شما خیلی بیشتر از منه، کامنت نمیذاشتم. ( البته اشتباه نشه منم در حوزه خودم خیلی خفنم 🙂 خلاصه امروز که این متن کمتر تخصصی رو دیدم گفتم یه چیزی بنویسم. شبیه نوشته های مستور بود. لذت بردیم….
راستی شما تو متمم نیستین؟!
ممنون ساراجان
اتفاقا من یه خواهر همسن شما دارم، المپیاد ادبی و از این حرفا، وبلاگ شما رو نشونش دادم و تشویق کردم که بنویسه، اگر شروع کرد میگم که برات کامنت بذاره یا هرچی. خوشحال شدم کامنتت رو دیدم. ضمنا نه مدتیه دیگه متمم فعالیتی ندارم و اکانتم رو غیر فعال کردم:)
خودت ننوشتی، اون چند تایی که کامنت دادن و گفتن اپیزود قشنگی بود هم ننوشتن، بزار من بگم که عکس و عنوان برای قسمت ۴ام فصل۳ام سریال Black Mirrorئه.
بزار اونایی که وبلاگت رو دوست دارن و این نوشتهات رو، کاملتر بفهمنش.
(:
مرسی سعید؛ سوال منو جواب دادی!
خیلی امیدواریم که بشه. نشد هم فدای سرمون، ما خودانگیختهترین آرمانگراهای تاریخ.
این جمله عالی بود. این رو اگر سرلوحه بیشتر لحظه های زندگیمون کنیم،جرات انجام کارهایی رو که نداریم رو به دست میاریم. جرات زدن حرف هایی رو که همیشه از ته گلومون بیرون میومد و رنگ سکوت میگرفت، به دست میاریم.
مثل همیشه عالی بود قلمت صدرا.